#بد_خون_پارت_37


مادر جون لبخندی زد.

ـ موفق باشی دخترم، همیشه سر نمازم واسه‌ت دعا می‌کنم.

نگار لبخندی زد.

ـ به خدا همیشه محتاج دعاهاتم.

بعد دست مادر جون را بوسید.

ـ اِ، نگار دخترم این چه کاری بود که کردی؟

نگار با لحن بامزه‌ای گفت:

ـ دوستت دارم دیگه، دوستت دارم.

مادر جون خندید و گفت:

ـ برو استراحت کن، ناهار آماده شد صدات می‌کنم.

ـ باشه.

به طرف اتاقش رفت. نگاهی به تختش انداخت، دیشب در خوابش با امیر روی همین تخت عشق‌بازی می‌کرد، سرش را تکان داد و لباس‌هایش را عوض کرد و روی تختش دراز کشید، به پهلو دراز کشید و روی جای امیر دست کشید و چشمانش را بست.

با تکان خوردن شانه‌اش نیمه هوشیارشد، صداهای اطرافش برایش گنگ بود، می‌دانست کسی دارد با او صحبت می‌کند؛ ولی نمی‌دانست چه کسی است. دوباره چشمانش را بست.

ـ نگار؟ نگار دختر؟ چه‌قدر می‌خوابی، پاشو، ساعت 5 عصره. نگار؟

نگار فقط این حرف‌ها را می‌شنید و نمی‌فهمید مادر جون چه می‌گوید.

ـ نگار دخترم؟ به‌ خدا خسته شدم این‌قدر این پله‌ها رو بالا و پایین کردم، پاشو.

نگار یک چشمش را باز کرد و هردو دستش را بالا برد، کش و قوسی به بدنش داد. چشمانش را باز و بسته کرد و بعد با صدایی کلفت شده به خاطر خواب گفت:

ـ ساعت چنده؟


romangram.com | @romangram_com