#آوای_عشق_پارت_26

- چی شده سیاوش؟!

با همون چشمای خونی به اوش نگاه کردم و گفتم :

- فکر کنم خواهرت خیلی از پسرای اون میز خوشش اومده ...

و با سرم به اون میز اشاره کردم..اوش هم با تعجب به پشت سر من و سمت راست خودش نگاه کرد و بعد نگاه متعجبشو به اوا دوخت که دهنش باز مونده بود و به من نگاه میکرد ... پوزخندی زدم و دست به سینه نشستم ... سعی کردم بی تفاوت باشم خیلی سخت بود ولی خب باید انجامش میدادم ...

بعد چند دقیقه که انگار اوا حرفای منو تجزیه تحلیل کرد اومد جیغ و داد کنه که اومدن گارسون و اوردن غذامون باعث شد فقط با نگاه برزخی بهم نگاه کرد ... گارسون غذاهارو چید و رفت ... همین که دو قدم از میز دور شد اوا با صدایی که سعی میکرد پایین نگهش داره گفت :

- تو درباره من چه فکری کردی ها؟!فکر کردی همه مثل خودتن که چند سال اونور اب زندگی کنه و غرب زده بشه که حتی اختیار چشم خودشم نداشته باشه؟! نه اقا من فقط نمیتونستم بفهمم که چرا اینکارو میکنن میدونی چرا؟!چون هیچوقت جز درس به چیزی توجه نکردم که بخوام معنی نگاه ها کارهارو درک کنم ...

صداش بالا رفته بود و مردم توی رستوران به اوا که چشماشو بسته بود و تند تند حرف میزد با تعجب نگاه میکردن ... دهنم باز مونده بود و فکر نمیکردم بخواد همچین عکس العملی نشون بده ... وقتی چشماشو باز کرد نفس عمیقی کشید و یه نگاه به اطراف کرد و بعد به ارومی بلند شد از رستوران رفت بیرون ...

از دست خودم عصبی بودم با این کارم درسته عصبی بودم و فرست توضیح رو از اوا گرفته بودم ... نگاه شرمنده ایی به اوش انداختم که اونم سرشو تکون داد با دست ز روی شونم و گفت :

- گند زدی داداش اوا همیشه تو اینجور موارد گیج میزنه ...

از دست خودم لجم گرفت..من باعث شدم شبی که کلی واسش شوق و ذوق داشت خراب بشه و ازش یه خاطره بد باقی بمونه..

با نشستن دستی روی پام به خودم اومدم ...

- بخور داداش الان خودش بر میگرده ...

و خودش شروع کرد به خوردن ولی من هرکاری کردم از گلوم پایین نرفت ... خواستم بلند شم که اوش گفت بشین خودم میرم ...

منم قبول کردم و فکر کردم غرور و غیرتش اجازه نمیده من برم دنبالش ...

نیم ساعتی گذشته بود ... غذاها که از دهن افتاده بود و همه یخ کرده بودن ... به گارسون گفتم بیاد و غذا هارو ببره ... دلم عجیب شور میزد حتی یه موبایل نداشتم هرچند که اگرم داشتم یه شماره از اوش نداشتم که بخوام بهش زنگ بزنم..تصمیم گرفتم برم دنبالشون تا حالا فکر میکردم دارن باهم حرف میزنن ولی حالا ...

بلند شدم و رفتم ولی وقتی یکم که گشتم حتی ماشین اوشم ندیدم حالم بد تر شد ... توی همین نیم ساعت اینقدر خودمو لعنت کردم بخاطر اینکارم که خدا میدونه ... با صدای بوق پشت سر هم ماشینی چشم چرخوندم که اوش رو دیدم ولی فقط اون و از اوا خبری نبود ... سریع رفتم و سوار شدم ... تا نشستم بدون لحظه ایی مکث گفتم :

- اوا کو؟!

اوش کلافه دستی توی موهاش کشید و دستشو به لبه ی پنجره تکیه داد و انگشت اشاره اش رو گرفت جلوی لبش ... نگران شده بودم تقریبا با داد گفتم :

romangram.com | @romangram_com