#آوای_عشق_پارت_11
رسیدیم خونه ... سریع پریدم پایین اونقدر خوشحال بودم که دوس داشتم همین الان به مامان و بابا خبر بدم ... رفتم توی خونه و بلند سلام کردم ... جواب مامان و بابا رو از توی نشیمن شنیدم سریع رفتم اونجا و نشستم روبه روشون و زل زدم به چشماشون ... میدونستم الان چشمام داره ستاره پرتاب میکنه ... نیشمم که باز بود و از هیجان زیاد لپ هامم سرخ شده بود ... اینم بخاطر داشتن پوست سرخ و سفیدم بود ... به مامان نگاه کردم..ابروهاشو انداخته بود بالا و بهم نگاه میکرد ... این نگاه و قیافه منو خوب میشناخت ... اومدم شروع کنم. که مامان زودتر گفت : اوا اول میری لباساتو عوض میکنی بعد میای اینجا حرفتو میزنی ...
با اعتراض گفتم : ا ... مامان شما چه گیری به این لباس فرم من دادین اخه؟!بابا بخدا تمیزه شماهر روز خودتون این بدبختارو میشورین ...
مامان که انگاری توپش حسابی از این لباسای بدبخت من پر بود اخم کرد و منفجر شد : این لباسا رو هر چقدرم که بشوری میکروب و کثافت توی نخ نخشون بازم هست ... معلوم نیست با این لباسا کجا رفتی..روی صندلیا توی حیاط،دستشویی،خیابون،رستور ان و و و حالا فهمیدی چرا میگم کثیفن؟!
با کلافگی پوفی کردم و بلند شدم ... از زمانی که یاد میدم مامان روی تمیزی لباسا خیلی وسواس داشت و همیشه هم از فرمای مدرسه منو اوش گله داشت و غر میزد ...
رفتم بالا و لباسامو عوض کردم اومدم بیرون که دیدم اوشم از اتاق کناریم که اتاق خودش بود اومد بیرون و کیف منم دستش بود ازش گرفتم و تشکر کردم وقتی از اتاق اومدم بیرون دیدم هنوز هست و منتظرمه..داشتیم باهم میرفتیم پایین که اوش گفت : اوا ... حالا کی حرف میزنی با مامان اینا؟!
با لبخند نگاهش کردم سرش پایین بود : - الان..
با تعجب نگاهم کرد و گفت : الان؟!نه الان زوده بذار ...
دیگه نتونست ادامه بده چون رسیدیم به مامان اینا..رفتم نشستم سر جای قبلیم و شروع کردم : خب مامی و ددی عزیزم خوب میدونید که ازدواج سنت پیامبره و همه باید یه روزی ازدواج کنن ... کوچیک و بزرگم نداره ... وقتی عاشق شدی و دست و دلت لرزید باید صمیمانه به خودت تسلیت بگی ... خب حالا خیلی از ازدواج ها هم بدون عشقه و شاید فقط همدیگه رو دوس داشته باشن..ولی ازدواجای با عشق مثل ازدواج خودتون..ببینید چه زندگی خوبی دارید؟!حالا شاید ...
به مامان و بابا نگاه کردم از بس دهن هاشون باز بود هر لحظه حس میکردم الان پاره میشه ...
داشتم ادامه میدادم که اوش با صدایی که به زور داشت کنترلش میکرد تا به قهقهه تبدیل نشه گفت : اوا جان میخوای برو سر اصل مطلب ... ها؟!
به اوش نگاه کردم و دهنمو کج کردم ... راست میگفت ... واقعا این حرفا چی بود من داشتم میگفتم؟! ...
یه نگاه به مامان و بابا انداختم ... سریع خودمو جمع و جور کردم و یه تک سرفه زدم که همین کارم باعث استارت همه شد بابا و اوش با صدای بلند زدن زیر خنده ... بابا با چشمای خندونش به مامان اشاره کرد..اوه اوه مامانم برزخی بود خرررراب ... یکم خومو مظلوم کردم که مامان پرید بالا و شروع شد : ارسلان..اوش ... واسه چی میخندین بهش اینکه دخترت نمیتونه مثل یه خانوم حرف بزنه خنده داره؟!اخه من به تو چی بگم دختر ررو دستم میمونی اخرش حالا ببین کی بهت گفتم..
اینو گفت خواست بره سمت اتاقش که بی هوا بلند شدم و داد زدم : ننه اوش عاشق شده ...
مامان وسط راه ایستاد ... صدای خنده های ریز بابا و اوش هم قطع شد ... مامان باهمون عصبانیت و چشمای ریز شده گردنشو چرخوند سمت اوش و گفت : راست میگه؟!
اوش بیچاره با ترس و لرز فقط سرشو بالا پایین کرد ... مامان با همون قیافه سرشو چرخوند سمت من که منم سرمو به نشونه اره بالا پایین کردم ... واقعا خودمم نفهمیدم چرا اینکارو کردم ... یهو با صدای جیغ مامان که داشت دستاشو بهم میکوبید همه از جاشون پریدن ... اما مامان با خوشحالی اومد سمت اوش و تند تند بوسش کرد وقتی خوب اوش تفی کرد رفت نشست کنار بابا ...
- اسمش چیه؟!
romangram.com | @romangram_com