#آوای_عشق_پارت_10
بهم نگاهی کرد و چشمکی زد : - من همیشه با خواهریم که باشم شنگولم ...
انگشتای اشاره دستمو مثل دوتا شاخ گذاشتم رو سرمو گفتم : - عــر عــر.. خوبه ؟ حالا بگو چی میخوای ؟
اوش خندید و گفت : خوشم میاد میدونی که کی باید خر بشی حالا بشین تا برسیم بهت میگم چه خبره ...
دیگه تا رسیدن به رستوران حرفی نزدم ... وقتی رسیدیم باهم رفتیم داخل ... با اون فورم مدرسه که تنم بود کنار اوش که میایستادم واقعا بچه و مضحک به نظر میرسیدم ولی مثل همیشه بیخیال نگاه هایی که هیچی ازشون نمیفهمیدم رفتم و روبه روی اوش نشستم ... بعد از 5 دقیقه گارسون اومد و سفارش رو گرفت و رفت ... به اوش نگاه کردم منتظر بودم حرف بزنه ولی اون بیخیال نشسته بود و داشت ادمای اطرافش رو انالیز میکرد ...
- خب ؟
با صدای من برگشت طرفم یه تای ابروشو انداخت بالا و گفت : خب ؟
با کلافگی گفتم : خب حرفتو بزن دیگه ...
با جدیت گفت بعد از ناهر پس من دوباره خفه خون گرفتم ...
وقتی ناهار رو اوردن شروع کردم به خوردن ... داشتم از طعم عالی جوجه اون رستوران لذت میبردم که صدای اوا گفتن یه نفر باعث شد سرمو با گیجی بلند کنم و به اطرافم نگاه کنم ... وقتی دیدم دیگه کسی صدام نکرد شونه هامو انداختم بالا سرمو انداختم پایین و خواستم دوباره از بقیه غذام لذت ببرم که دوباره همون صدا منتها با حرص و کمی ته خنده گفت اوا ... دوباره سرموبلند کردم که با نگاه اوش روبه رو شدم با انگشت اشاره بهش اشاره کردم : - تو منو صدا زدی ؟
فقط سرشو تکون داد که یعنی اره ... دست از غذا خوردن برداشتم و گفتم چیه ؟
- میخوام باهات درباره موضوع مهمی حرف بزنم ... فقط سرمو تکون دادم و منتظر شدم تا شروع کنه ... انتظارم خیلی طول نکشید که شروع کرد به حرف زدن ...
- بچه که بودم بخاطر این که هیچ خاله و دایی نداشتم و اولین نوه بودم مامانی وبابایی(پدر و مادر مامان) خیلی بهم توجه میکردن ... از اونطرفم که خانوم جون و اقاجون خیلی لوسم میکردن و لی لی به لالام میذاشتن خب دیگه بابا و مامان خودمم که جای خود دارن ... با به دنیا اومدن کیوان خانوم جون و اقا جون بازم بیشتر از کیوان بهم رسیدگی میکردن ... تو این چیزارو یاد نمیدی چون هنوز نبودی وقتیم که اومدی مانی و بابایی و خانوم جون و اقا جون نبودن دیگه ... ولی من یه جورایی توی مرکز توجه همه بودم و همه دوسم داشتن و این باعث میشد اعتماد به نفسم از همون بچگی زیاد بشه ... گذشت و گذشت تا اینکه وارد مدرسه شدم ... اونجا هم بخاطر زرنگیم و باهوشیم و شایدم خوشگلیم بهم توجه میکردن و یه جورایی منو میبردن اون بالاها ... توی دوران راهنمایی و دبیرستانم همین جور بود ولی دیگه غرور سر تا پامو گرفته بود ... وقتی با دوستام از کنار دختری رد میشدیم و اون دختر بهم چشمک میزد احساس میکردم خیلی مهمم و از همه سر ترم ... تا وقتی که حسابداری شیراز قبول شدم ... مجبور شدم بخاطر علاقم به رشتم شهرمو ... خانوادمو ول کنم و برم ولی این باعث نشد چیزی از غرور و اعتماد به نفسم کم بشه ... اولین روزی که وارد کلاس شدم رو خوب یادمه بدون نگاه کردن به هیچکدوم از بچه ها راست رفتم و نشستم روی یه صندلی ... اوستاد اومد و کلاس رو شروع کرد ... وسطای درس بودیم که در کلاس رو زدن ... یه دختر چشم ابرو مشکی با صورت مهتابی که توی اون مانتو و مغنه سورمه ایی مثل دختر بچه های دبیرستانی شده بود اومد توی کلاس و با کلی معذرت خواهی و خواهش بالاخره استاد اجازه داد بشینه اونم سریع روی اولین صتدلی خالی که دید نشست درست کنار من ... اخرای ساعت بودیم که دیدم دختره رو پای خودش بند نیست هی تکون میخورد و یه جا نمینشست داشتم با تعجب نگاهش میکردم که برگشتو با چشمای مظلومی بهم نگاه کرد و گفت : صبحی بخاطر دیر بیدار شدنم وقت نکردم برم دستشویی خواهش اینجوری نگام نکن ... مات مونده بودم بهش ... عجب دختری بود که جلوی یه پسر همچین حرفی میزد ... انگار خیلی راحت بود با ادما..نمیدونم چرا ولی کلی تفکرات منفی ریخت توی سرمو و ازش بدم اومد فکر کردم یه دختر خرابه که از بس با پسرا بوده باهاشون اینقدر راحته ... بهش گفتم من با ادمای خیابونی کاری ندارم.. این جمله خیلی اتفاقی اومد تو سرم که باعث شد اخمشو جمع کنه بگه منم با پسرای از خود راضی و مغرور و لوس و مامانی کاری ندارم که ندونسته به ادم تهمت میزنن ... همون موقعم استاد گفت خسته نباشید و اون دختر رفت..خشکم زده بود ... تا حالا هیچکس اینجوری باهام حرف نزده بود که این دختر زد ... همونجا قسم خوردم که حالشو بگیرم ... روزای بعدم گذشت و فهمیدم اسمش روژانه و رشتش حسابداری مثل خودم ولی یه سال ازم کوچیکتر بود و تونسته بود جهشی خودشو برسونه به ترم اولی ها و اومده بود توی دانشگاه ... هفته ها گذشت و منو اون مثل دوتا خروس جنگی بودیم ... دو سال گذشت ... نمیدونم چه حسی بود ولی دیگه دلم نمیخواست اذیتش کنم ... باهاش مهربون شده بودم و کاری بهش نداشتم کم کم فهمیدم دوسش دارم ... تصمیم گرفتم راضیش کنم تا باهم دوست بشیم ولی اون سخت تر از این حرفا بود یه سال تمام داشتم روی مخش کار میکردم ... منه مغرور دیگه جلوی اون ذره ایی غرورم نداشتم..دیگه برام مهم نبود فقط اونو میخواستم تا مال من باشه ... اوا میدونی بعد از اینکه تونستم راضیش کنم چه حسی داشتم ؟ فهمیدم کار من از دوست داشتن گذشته ... من عاشقش بودم ... اونم یه عشق واقعی ... من تصمیممو گرفتم اوا ... میخوامش..دختر شیرازیه و از پاکم پاک تره من فقط ازت میخوام که با مامان و بابا صحبت کنی و راضیشون کنی بیان واسم خواستگاری ...
بعد از تموم شدن حرفاش بهم لبخند زد ولی من مات و مبهوت فقط بهش خیره شده بودم ...
واقعا نمیدونستم چی بگم ... آوش عاشق شده بود ... عاشق یه دختر شیرازی ... باورم نمیشد ولی واقعا خوشحال بودم براش ...
بعد از چند دقیقه یه لبخند بزرگ زدمو گفتم : چاکرتم داداشی خودم برات میام خواستگاری کمکت میکنم..
اونم یه لبخند زد و گفت : اگه این کارو بکنی خواهری رو در حقم تموم کردی ...
توی راه خونه ذهنم فقط درگیر حرفای اوش بود..واقعا براش خوشحال بودم ... از ته دلم برای زندگیی که هنوز براش شکل نگرفته بود دعا کردم ...
romangram.com | @romangram_com