#آسانسور_پارت_65

همونطور كه بازي مي كردم

چه خوب مي شد ادم يه 20 تا انگشتي داشت ...احتمالا كارا سريعتر انجام مي شد ...

من اگه 20 تا انگشت داشتم

دوتا شو مي كردم تو سوراخ دماغ نيما ..دوتاي ديگه اشو هم تو دماغ محسني ....ولي نه اگه سرما خورده باشن كه ديگه حالم نميشه دست كنم تو دماغشون..

اه اه حالم بهم خورد ...خندم گرفت و به افكارم خنديدم

نيما- خوب

الله اكبر ... باز شروع كرد ..همونطور كه سرم پايين بود

- چرا دست از سرم بر نمي داري ....

نيما- چي داري مي گي منا ...؟

(قصه خاله قزي .....يستردي؟ )

- نيما همه چي بين من و تو تموم شده ....

نيما- اون دكتر كي بود؟ ...مي شناختيش؟

با تعجب بهش نگاه كردم ....الان بحثمون چه ربطي به اون داشت ...

نيما- خيلي هواتو داره

- احتمالا تو هم زياد هوا برت داشته .....

از جام بلند شدم كه برم

دستمو گرفت ....

صورتمو چرخوندم طرفش ..

romangram.com | @romangram_com