#آرشام_پارت_44
و از اونجایی که کم اوردن تو مرامم نبود یه نیشخند تحویلش دادم و گفتم: اره تو که راست میگی..پس چی شد اون موقع که من و پری
داشتیم در مورده اینجا حرف می زدیم تو داشتی به من نیگا می کردی؟..دیگه تابلوتر از این؟!..
یه تای ابروشو داد بالا..اب دهنشو قورت داد..یه کم رو صندلیش جا به جا شد و خودشو با غذاش مشغول نشون داد..
--اوهوم..کی؟کِی؟..
با بدجنسی لبخند زدم: شما جنابه اقای متین و متشخـــــص..همین چند دقیقه پیش..
یه نگاهه کوتاه بهمون انداخت و گفت:خب حتما داری اشتباه می کنی..من همین جوری نگات کردم..در اصل حواسم به حرفاتون نبود..
چشمامو باریک کردم و تیز نگاش کردم..هیچی نگفت وبا لبخنده جذابی به من و پری نگاه کرد..حالا که دستش رو شده بود لبخنده دخمرکش
به رُخمون می کشید..
بی خیالش شدم و رفتم سر وقته جوجه کبابه خوشمـــــزه ام که فداش بشم مـــــن..همیشه عاشقه جوجه کباب بودم..به نظر من که
بهترینه..
در حینی که غذامو با اشتها می خوردم پری هم شروع کرد به تعریف کردن از اینور و اونور و این در و اون در..
منم چون دهنم پر بود نمی تونستم جوابشو بدم فقط سر تکون می دادم..
چون زیاد از نومزدش خوشش نمی اومد چیزی هم ازش نمی گفت..یه وقت اگه سوالی ازش می شد اونم با بی میلی جواب می داد..
کیو دوستش داشت..ولی پری ..فکر نکنم..خودش که چیزی بهم نمیگه..
********************
-بپر بالا می رسونیمت..
پری_ نه مرسی..ماشین هست..خوشحال شدم دیدمت..
لبخند زدم..
-منم همینطور گلم..واقعا میگم..خیلی دلم برات تنگ شده بود..دوست داشتم ببینمت..
پری رو ترش کرد و گفت: با اون رئیسه بداخلاق و هیزی که تو داری من..
پریدم میونه حرفش و با تک سرفه گفتم: بیخی دخی..بنده خدا کجاش هیزه؟..
و تندی به فرهاد نگاه کردم که دیدم لای در ِ ماشین وایساده و با اخم ما رو نگاه می کنه..
زیر گوش پری که چشماش قَده توپ پینگ پنگ زده بود بیرون گفتم: لال نشی دختر الان باز گیر میده بهم..یه دقیقه چیزی نمی گفتی چی
می شد؟..
اونم پچ پچ کرد: واسه چی اخه؟!..
-هیچی..فقط حالشو ندارم باهاش جر و بحث کنم..
و گونه ش رو بوسیدم و بلندتر گفتم: خداحافظ خانمی..رسیدم خونه حتما بهت زنگ می زنم..
اون هم گیج و منگ منو بوسید و گفت: اوکی..بای..
ازش فاصله گرفتم و سوار شدم..فرهاد هم با پری خداحافظی کرد و نشست..
تو مسیر بودیم که شروع کرد..البته منتظر هم بودم که همینا رو بگه ولی بازم تا گفت «چرا» نفسمو دادم بیرون و تو دلم گفتم بسم الله..
--چرا دوستت اینو گفت؟..
نگاش کردم..اخماش تو هم بود..
-مگه چی گفت؟..
رسما خودمو خر فرض کردم یا فرهاد و؟..!از گوشه ی چشم نگام کرد..
با حرص گفت:دلی اون مرتیکه هیزه؟..
-پووووووف..نه بابا ..بیجا کرده..
--پس..
-اِاِاِاِا..ِبی خیال شو تو رو خدا فرهاد..پری یه چیزی گفت چون دله خوشی از این یارو نداره..وگرنه اگه تو این مدت چیزی ازش دیده بودم که تا
حالا تحملش نمی کردم..
با تردید نگام کرد..
--داری حقیقت و میگی؟..
اینبار با غروره همیشگیم نگاش کردم و سریع لحنم سرد شد..
-امیدوار بودم بدونی که من اهله سین جیم پس دادن نیستم..
انگار فهمید چه خبره که سرشو تکون داد و اروم گفت :باورت دارم..و همیشه داشتم..ولی باور کن همه ی این حرفام و کارام..
-به خاطره خودمه؟!..
با تعجب نگام کرد..همونطور سرد به رو به روم زل زدم و گفتم: اره می دونم..همیشه همینو میگی..منم همون جوابه همیشگی رو بهت میدم که
می دونم تو تنها عضو از اقوامه منی و از اینکه هوامو داری بی نهایت ازت ممنونم..ولی اینو بفهم فرهاد..بفهم که من دیگه بزرگ شدم..22
سالمه..بد و از خوب تشخیص میدم..معنی نگاه ها رو خیلی خوب می فهمم..منم ادمم چرا نمی خوای اینو بفهمی که حقه تصمیم گیری و
@romangram_com