#آرشام_پارت_42

کردم که فرمون و محکم نگه داشته بود..باز به صورتش نگاه کردم..نفسشو محکم داد بیرون و گفت: آره..درده یه عاشق رو..نگام کرد و ادامه داد:
یه عاشقه که می فهمه..گارد گرفتم: یعنی تو میگی من نمی تونم بفهمم؟..ابروشو انداخت بالا که یعنی « نه..»پوزخند زدم: پس عااااشقی..سرشو
تکون داد..کنار خیابون نگه داشت و همزمان با گفتنه: شاید.. پیاده شد..نگاهی به اطرافم انداختم..رسیده بودیم..من هم تند پریدم پایین..درارو
قفل کرد..شونه به شونه ش حرکت کردم..هیچ کدوم حرف نمی زدیم..حرفاش یه جورایی ذهنمو به خودش مشغول کرده بود..یعنی فرهاد
عاشقه کیه؟..!ولی با دیدنه باغ به کل همه چیز و فراموش کردم..«باغ ِ رویا» رو خودم و فرهاد کشف کرده بودیم..البته جایی هم نبود که کسی
نشناسه..یه باغه خصوصی که همه چی توش پیدا می شد..منظوم از همه چی همه چیــــــــــز بودا..مثله « سفره خونه ی سنتی - شهر بازی
که خیلی کوچولو موچولو بود ولی از هیچی بهتر بود - پارک که اونم کوچیک بود و با صفا - رستوران سنتی که قسمتی ازهمون سفره خونه رو
به خودش اختصاص داده بود»جای معرکه ای بود..چون شخصی بود خرجش هم زیاد می شد..ولی می ارزید..چون هم غذاهاش عالی بود و هم
اینکه جای بکر و خفنی محسوب می شد..من که عاشقش بودم..یه روز اتفاقی گذرمون به اینجا افتاد و منم زودی دلمو دادم بهش و پاگیرش
شدم..کی بود که با دیدنه اینجا خاطرخواش نشه؟..جا به این باحالی..-- خب حالا چکار کنیم؟..کدومو انتخاب می کنی؟..-اول بریم شهربازی..یه
کم بگردیم بعد هم که کم کم هوا تاریک شد میایم رستوران شام می خوریم..خندید: پس اول گردش و تفریح..اوکی بریم..با لبخند سر تکون
دادم..راه افتادیم سمته شهربازی که شامل ِ یه چرخ و فلکه نسبتا بزرگ و یه قصر ِ بادی .. قسمتی از شهربازی هم حالته استخر بود که توش
قایق پدالی گذاشته بودن..هر وقت می اومدم اینجا امکان نداشت که از خیره قایقاش بگذرم..واسه همین تا رسیدیم فرهاد گفت: تو برو تو یه
کدومش بشین منم الان میام..بعد هم رفت سمته بوفه و منم مونده بودم بینه اون 5تا قایق که کدومو انتخاب کنم؟..رنگ و وارنگ بودن..ولی
من عاشقه رنگه سرخم..پس یه راست رفتم سمته اون قرمز اتیشیه که جیگری بود واسه خودش لامصب ..حالا همچین ازش تعریف می کنم که
انگار یه فراری جلوم پارک شده..برو سوار شو دیگه انقدر فک نزن..فک نمی زنم که همه ش تو افکارم خلاصه میشه..حالا هرچی بجنب دختر..در
کل خود درگیری داشتم دیگه چه میشه کرد..خواستم یه ضرب بپرم توش ولی ترسیدم موج بگیره پرت شم تو آب..پس مثل بچه های خوب
نشستم لبه استخر..پای راستمو بردم پایین..خداروشکر به سلامت رسید..رو اب تکون می خورد..پای چپمو اوردم پایین که اونم بذارم تو
قایق..دستم لبه ی استخر رو محکم چسبیده بود که یهو یکی از پشت اروم هولم داد..جیغ ِ کَرکننده ای که به رنگ بنفشه سیر بود کشیدم و
پرت شدم تو قایق..شیرجه زدم و اماده ی پرت شدن تو ابه استخر بودم و درهمون حال چشمام درست اندازه ی چشمای قورباغه زده بود بیرون
که یکی از پشت مانتوم رو گرفت و کشید سمته خودش..همچین نفس نفس می زدم که گفتم الان هر چی سیستمه تنفسی دارم از حلقم می
زنه بیرون..بدجور وحشت کرده بودم..وای خدا ..صدای قهقهه ش رو که شنیدم با خشم برگشتم و نگاش کردم..فرهاد در حالی که یه پاکت ِ
بزرگه چیپس تو دستش بود بالا سرم وایساده بود و می خندید..منم عینه ماسته اب رفته ولو شده بودم رو صندلی ِقایق و نگاش می
کردم..وقتی به اوجه عصبانیت رسیدم همچین سرش داد زدم که خفه خون گرفت بیچاره..-- مــــررررررررررض..مگه سادیسم داری
دیوونه؟..یه لحظه مردم و زنده شدم..اگه سکته کرده بودم چی؟..ریلکس با لبخند نشست رو صندلی کنارم و با شیطنت نگام کرد..پاکته باز شده
ی چیپس و گرفت جلوم و با لحنه بامزه ای گفت: تا بوده این بوده که بادمجونه بم ضده آفته پس غمت نباشه چیپسو بزن روشن شی..از لحنش
هم خنده م گرفته بود و هم تا سر حده انفجاااااااار از دستش حرصی شده بودم..پاکته چیپس رو پس زدم طرفش و با حرص گفتم: می دونی
الان چی دلم می خواد؟..با تعجب گفت: نه..چی؟.!.دستامو عینه قاتلا اوردم بالا و جلوی صورتش گرفتم..انگار که می خوام خفه ش کنم..-اینکه
گردنتو بگیرم تو دستام و خرخره ت رو تا می تونم بجوَم..آب دهنش رو با ترس قورت داد..ولی نگاش شیطون بود..ادامه دادم: یا اگر نشد انقدر
فشارش بدم تا چشمات از کاسه بزنه بیرون و اخرش هم کبود بشی و..خفه شی..دستمو یه کم بردم جلو که با ترس سرشو کشید عقب..چشمای
مشکی ونافذش شیطون تر از همیشه شده بود..لرزون گفت: یا ددم..دختر تو فیلمه ادمخورا رو زیاد نیگا می کنی انگار..اصن من منصرف
شدم..قایق سواری بخوره تو سرم ..جونم واجب تره..دستشو گرفت لبه استخر و خواست از جاش بلند شه که بلوزشو گرفتم و کشیدم سمته
خودم..باز نشست..با ترس نگام کرد ..وقتی لبخند رو رو لبام دید..اروم خندید .. چشمکه با مزه ای زد و عینه بچه ها گفت:بریم آب
بازی؟..خندیدم..منظورشو فهمیده بودم..همیشه وقتی می رفتیم وسطای استخر مشتشو پر از اب می کرد و می پاشید به سر و صورت و
لباسام..منم که می دیدم دلش یه دله سیر اب تنی می خواد براش کم نمیذاشتم و خوب خیسش می کردم..-اوکی ولی نه تا حدی که خیس
بشیم..می ترسم مثله اون دفعه شدید سرما بخورم نتونم از پسه کارام بر بیام..-- باشه خانم پرستار..هواتو دارم..شروع کردیم به پدال زدن و
بینش هم چیپس خوردن..گاهی اذیتم می کرد و جهته قایق رو عوض می کرد که یهو محکم می خوردیم به دیواره ی استخر و منم تا نصفه
پرت می شدم جلو و باز بر می گشتم عقب..دل و روده م پیچیده بود به هم بس که اینکار و تکرار کرد..- نکن فرهاد..با لبخند نگام کرد..حال و
روزم و که دید لبخندش محو شد..--چی شد دلی؟..محکم زدم به بازوش..- مرض و چی شده..این چه وضعشه اخه؟..--شرمنده خانمی..نمی
دونستم اینجوری میشه..قایق و به عقب هدایت کرد..دیگه نمی خندید..اوخی..انگار بدجور زده بودم تو ذوقش..حالم خوب شده بود..دیدم تو
خودشه یه مشت اب برداشتم وبی هوا پاشیدم تو صورتش..چون تو باغ نبود انگار که ازخواب پریده باشه چشماش تا اخرین حد گشاد شد و
هراسون نگام کرد..غش غش زدم زیر خنده..درهمون حال نگاش کردم و گفتم:کجایی پسر؟..هیچی نمی گفت..خنده م با نگاهه مستقیم و
نافذش کم و کمتر شد..چرا اینجوری نگام می کنه؟..!یه کم که خیره شد تو چشمام سرشو چرخوند و گفت: بهتره برگردیم..دیگه هوا داره
تاریک میشه..نمی فهمیدم چشه..چرا اینجوری می کرد؟..- تو حالت خوبه؟..فقط سرشو تکون داد..منم هیچی نگفتم..هر دو از قایق اومدیم
بیرون..مثل همیشه ازم نپرسید «حالا کجا بریم؟»..خودش راه افتاد سمته رستوران..منم بدونه هیچ حرفی شونه به شونه ش حرکت
کردم**..******************پشت میز نشسته بودیم..هنوز ساکت بود..-فرهاد؟..سرشو بلند کرد..نگاهش و دوخت تو چشمام..-چرا
تو خودتی؟..چی شده؟..بازم سکوت کرده بود..به جای اینکه جوابمو بده فقط نگام می کرد..خندیدم: ببینم نکنه تو داری با نگات باهام حرف می
زنی؟..خب ببین من که زبونش و نمی فهمم..زیرنویس اگه داره رد کن بیاد ..از کی تا حالا تو خماریش موندم بفهمم دردت چیه؟..دهنش و باز

@romangram_com