#آرامش_غربت_پارت_86

من ـ با فریبا جون خجالت می کشم با آرمین بابام نمیذاره!!!

مازیار خندید و با مشت محکم زد تو بازوم که همینطور تلو تلو خوردم و رفتم عقب...با خنده و همینطور که بازومو می مالیدم گفتم:

ـ چته بابا وحشی!

مازیار دوباره خندید و گفت:

ـ راستی یه سوال...سالار چرا اینقدر باهات خوب شده؟

من ـ هه! واسه اینکه میخواد جبران اون حرفای اشتباهشو کنه...عذاب وجدان گرفته...

مازیار ـ آره خیلی تابلوئه! ولی یکم که بگذره محبتاش خالصانه میشه!

من ـ بابا من بس نبودم تو هم داری فلسفی میشی؟ بریم پایین تا اینجا رو با مخامون نترکوندیم!

مازیار ـ عشقتم هست!

چشم غره ای بهش رفتم و باهم رفتیم پایین...با حسرت نگاهی به نرده ها انداختم...سری پیش خیلی بهم حال داده بود...مازیار ردِ نگامو دنبال کرد و گفت:

ـ حتی فکرشم نکن!

جفتمون خندیدیم وآخرین نگاه حسرت بارمو به نرده ها انداختم و رفتیم پایین... تا پامو گذاشتم از پله آخر پایین فریبا جون گفت:

ـ سالار راست میگه؟


romangram.com | @romangram_com