#آرامش_غربت_پارت_85
دقیق نگام کرد و سراپا گوش شد...براش تعریف کردم...یکم رفت تو فکر و گفت:
ـ راست میگه...نباید برگردی...یا حداقل وقتی کامل بیخیالت نشدن...اگه هم خواستن کاری باهات داشته باشن، تو می تونی تهدیدشون کنی!
با صدای ضعیفی که از من بعید بود گفتم:
ـ ولی اون پدرمه...دوسش دارم...اون منو دوست نداره ولی من دارم!
مازیار ـ میدونم...ولی فعلا باید بیخیالش شی...ای بابا غنبرک نگیر گوجه فرنگی ، بیا میخوام یه چیزی بگم...
سرمو به طرفش چرخوندم که موبایلشو نشون داد و گفت:
ـ همین الان یه نفر زنگ زد و گفت خیلی هم عجله داره...
دوباره تو قالب شادیم فرو رفتم و گفتم:
ـ این عالیه ولی فریبا جونو چیکارش کنم؟
مازیار ـ اوپس...
من ـ آرمینو چیکارش کنم؟! ای خدا میبینی...
مازیار مچ دستمو گرفت و گفت:
ـ پاشو بیا باهاشون صحبت کن...
romangram.com | @romangram_com