#آرامش_غربت_پارت_83
من ـ عمراً ....که برج زهرمار شاگردامو بپرونه...
سالار ـ بهتر از هیچیه...
من ـ حالا ببینیم اصلا میان یا نه...
سالار ـ میان بابا نترس...جرئت دارن نیان!؟
من ـ چه میدونم بابا...بریم تو...
مستقیم رفتم تو اتاقم...گیج بودم و فکرم یه جا بند نمی شد...حوصله ام سر رفته بود، یه هیجان می خواستم...به محض اینکه این جمله رو گفتم تلفنم شروع به زنگ خوردن کرد...هه کاش یه آرزوی دیگه می کردم!
من ـ بله؟
هانیه ـ سلام بیتا...خوبی عزیزم؟
من ـ سلام! هانی نمیدونی که چی شد...
هانیه ـ میدونم خوبم میدونم! وای فقط برنگرد! هرجا هستی برنگرد که بابات و اون یارو فرهاد بدجوری دنبالتن...کل شیرازو گذاشتن رو سرشون...
قلبم هوری ریخت پایین و رنگم پرید....
من ـ شوخی می کنی؟
هانیه ـ نه..ولی فعلا که نا امید شدن...ولی پای پلیسو در میون نذاشتن...جفتشون خلاف کارن...
romangram.com | @romangram_com