#آرامش_غربت_پارت_80

سالار خندید و گفت:

ـ آهان از اون لحاظ! بله متوجهم!

من ـ خب سالاد...بگو نقشه ات چیه؟!

فریبا جون سرشو از آشپزخونه بیرون آورد و گفت:

ـ عروسک فرنگی اینقدر سر به سر خواهرزاده ی من نذار!

من ـ چشم!

سالار ـ ها بیا گوجه فرنگی!!!

خنده ام گرفت و گفتم:

ـ اذیت نکن دیگه بگو...

سالار یه قلوپ دیگه هم از شربتش خورد و گفت:

ـ ببین تو که اینقدر علاقه داری، میتونی تو همین حیاط، یا تو اتاق خودت یه جایی درست کنی، بعد تبلیغ کنیم واسه کلاس عکاسی...بیان خونه بهشون یاد بدی! یعنی بیان تو تئوریشو یادشون بدی، بعد عملی با اجازه خانواده ها ببریشون بیرون ، لب ساحل باهاشون کار کنی! نظرت چیه؟! خیلیا رو می شناسم همچین کلاسایی رو تو مهد کودک می ذارن! حالا تو تو خونه بذار! چه اشکالی داره؟

اگه سالار پسر نبود مطمئناً مثه میمون درختی از گردنش آویزون میشدم و بوسه بارونش می کردم ولی خیلی شیک و و باوقار گفتم:

ـ مرســـــی ، عالیه ، تو خیلی گلی، مرسی مرسی مرسی!


romangram.com | @romangram_com