#آرامش_غربت_پارت_53

مازیار اومد تو و با دهن باز داشت به من نگاه می کرد که با این لحن حرف میزنم ولی فریبا جون با لحنی خودمونی گفت:

ـ مخلصیــم...!





یعنی مازیار داشت پس میوفتاد فکر می کرد مامانش با من دعوا می کنه که این چه وضح صحبت کردنه! ولی نه فریبا جون خیلی پایه بود...

مازیار ـ مامان؟؟؟؟؟؟؟

مامانش قیافه ی مظلومی به خودش گرفت و گفت:

ـ ببخشید...

همینطور که بشقابارو رو میز می چیدم گفتم:

ـ اوا مازیار خب دلش می خواد اینطوری حرف بزنه فریبا جون!

مازیار ـ زشته! دیگه سنی...

با تشر گفتم:

ـ از خودت سنی گذشته پررو!!! فریبا جون تازه اولِ جوونیشه!(و کلی هم چشم و ابرو براش اومدم!)


romangram.com | @romangram_com