#آرامش_غربت_پارت_52
با شدت به خودم فشارش دادم...مثه مامان نداشته ام بود...همونقدر که مامانم تو نوشته هاش احساس حس میشد، توی این زن هم همونقدر حس میشه....
مازیار ـ خب دیگه بیاید بریم تو...بس کنید این فیلم هندی بازیارو حالم بهم خورد!
زبونمو براش در آوردم و موقعی که داشتم از کنارش رد میشدم گفت:
ـ خوب حال کردیا...
من ـ خفه بابا...حوصلتو ندارم!
خندید و همه رفتیم تو حال....شب خوبی نبود...نگاهای سالار و آرمین هنوزم سرد بود و به چشم دشمن بهم نگاه می کردن...آهی کشیدم....از تهِ قلبم از خدا کمک خواستم....
***
صبح بلند شدم و رفتم حموم....موهامو برس نزدم تا از حالت آبشاری به حلقه ای تبدیل شه! یعنی عاشق همین موهام بودم! و چشام مثل همون عکس بچهه بود که مامانم لای دفتر خاطراتش گذاشته بود و آرزو داشت مثل اون شم....
به خودم نگاه کردم...ابروهامو برداشته بودم ولی خیلی عجق وجق نبود...موهام خرمایی مایل به طلاییه...چشمای سورمه ای که دور مردمکش عسلیه...بینی کوچولو و لبای جمع و جوری دارم! پوستمم گندمیه با این حال زیبایی افسانه ای ندارم از قیافه ام راضیم خوبه...یکم چهره ام جدیه ، مثه خودم ولی تو دلم هیچی نیست! یکم لاتم و دست خودم نیست پسرونه رفتار می کنم مازیارم حرص می خوره! تو مواقع حساس خنده ام میگیره کلا آدم شادی ام...دلمم که میگیره نمیذارم با اشک آروم شه...چون آدم ضعیفی نیستم! من وقتی دلم میگیره...خب راست بگم یا دروغ؟ دروغ اینه که میرم لب پنجره به آسمون نگاه می کنم و با ذکر خدا دلم باز میشه! حالا راستش اینه که...هه یه زنگ به هانیه می زنم باهم میریم پارک دخترارو اوسکل می کنیم....قیافه های گشت ارشادی می زنیم و میریم ضدحال میزنیم بهشون و کلی میخندیم! یا وقتی که هانیه نیست میشینم پای تلویزیون و فوتبال نگاه می کنم...که اینبار بابام ضدحال می زنه و خلاصه یه کاری می کنه که از فوتبال دیدن سیر بشم!!! اگه هم نه که میرم عکاسی...البته عاشق عکاسی هستم ولی باید وقتش باشه....بیشتر هم گزینه سوم یعنی همین عکاسی رو انتخاب میکنم...
حس کردم صداهایی داره از پایین میاد...حتما دارن وسایل صبحانه رو آماده می کنن بهتره برم کمک...رفتم پایین و خیلی آروم طوری که فریبا جون نفهمه پهلوهاشو گرفتم و یه بوس کوچولو رو شوونه اش کاشتم که گفت:
ـ عزیزمی بیتا...جیگرم حال اومد!
با تعجب بهش نگاه کردم...اِ ایشونم بلده از این حرفا؟
من ـ جیگرتووو...!
romangram.com | @romangram_com