#آرامش_غربت_پارت_43

مازیار ـ واسه چی؟

من ـ چون از رنگ زرد بدم میاد!

مازیار ـ ولی لباستم لیموییه ها...

من ـ لیمویی خوبه زرد دوست ندارم! آبی دوز دارم...

مازیار ـ لوووس!

من ـ لوس خودتی....خب دیگه بریم پایین...

مازیار با شیطنت ابرویی بالا انداخت و گفت:

ـ اونوقت چرا؟

من ـ چون چِ چسبیده به را! ای بابا باور کن من تو نَخ آرمین نیستم...(بازم با شیطنت نگام کرد که گفتم) زیاد نیستم...(دوباره همون نگاشو تحویلم داد که گفتم) خیلی خب بابا تو نخشم ولی مهم نیست! اصلا به تو چه؟

مازیار قیافه ی ناراحتی به خودش گرفت و گفت:

ـ خب خیر سرم بهترین دوستتم...

من ـ باشه بابا...حالا برفرض که تو نخش باشم، آقای مازیار ، اگه من برم سمتش فکر می کنه دارم براش عشوه می ریزم، واینکه اون یه بچه داره فراموش نکن...و اینکه اون تازه شکست عشقی خورده و امکانش نیست که دوباره عاشق شه...اون سرده و روحیه اش با من سازگار نیست و...

مازیار ـ اووو بسه دیگه توام!!! باشه بابا بیخیال آرمین میشیم! سالارم خوبه ها...


romangram.com | @romangram_com