#آرامش_غربت_پارت_164

هانیه ـ هان؟

من ـ درود کردم!

هانیه خندید و گفت:

ـ علیک درود! خوب هستی شما؟

من ـ خوبم از احوال پرسیای شما! چیزی شده که یاد من کردی؟ امشب میای دیگه خبرت؟

هانیه ـ آره! ببین اون پارک...رو میشناسی؟ ساعت 11 شب بیا اونجا دنبالم!

من ـ امر دیگه ای باشه؟

هانیه ـ نه دیگه عرایضم تموم شد! راستی بیتا تو چطوری اونجا دووم آوردی؟

من ـ حدس بزن!

هانیه ـ نمیدونم ، حتما زنگ زدی به مازیار و از خونه فرار کردی و اونم اومد دنبالت!

و به دنبال این حرف غش غش خندید که وقتی سکوت منو دید ساکت شد و با حیرت گفت:

ـ آره؟!؟!

من ـ هانی ، حقیقت...


romangram.com | @romangram_com