#آرامش_غربت_پارت_163

چند ثانیه مکث کردم و بعد تازه یادم اومد که امروز هانیه قراره بیاد! یهو گفتم:

ـ راستی آرمین!

آرمین ـ بله؟

من ـ ام...هیچی ولی شب منو می بری یه جایی؟

آرمین ـ ههه واسه تفریح؟

من ـ نه یه کاری دارم! ولی شب که اومدی بهت میگم قضیه اش طولانیه!

آرمین ـ باشه مراقب سام باش! خداحافظ...

من ـ خداحافظ...

گوشیو قطع کردم و به سام نگاه کردم...پس بابات یه گند کاریای کرده!

سام رو برداشتم و مشغول بازی کردن باهاش شدم....اینقدر که کنار سام بودن بهم خوش میگذشت گذر زمان رو حس نمی کردم...

من ـ یعنی بابات منِ عجوزه رو تو خواب دیده؟ اوه اوه پس بگو چرا کاری نکرده! بدبخت چشمش به قیافه ات افتاد وحشت کرد زود فرار کرد! ولی عجب سیلی بهش زدم تو خواب!

ریز ریز می خندیدم و با سام بازی می کردم که گوشیم زنگ خورد...

من ـ درووود!


romangram.com | @romangram_com