#آرامش_غربت_پارت_152
خنده ریزی کردم و با اون صدای جیغم گفتم:
ـ مــــازی، هانیه!
مازیار هول کرد و از پشت تلفن داد زد :
ـ هانیه چی، هانیه چیزیش شده؟!
با هیجان و ذوق یه پرش کوتاه کردم که هم خنده ام گرفت از این حرکتم و هم تعجب کردم چون این جلف بازیارو خیلی وقت بود ترک کرده بودم! خواستم بهش بگم هانیه داره میاد ولی یه فکر بهتر به ذهنم رسید!
من ـ مـــازیار ، میخواستم بگم هانیه گفت که یکی بدجــــــور سرکار رفتـــه!
مازیار پوفی تو گوشی کرد که گوشم سوت کشید:
ـ تــو روحت! دارم برات بیتا!
و بدون خداحافظی قطع کرد! گوشی هنوز تو دستم بود و به صدای بوق بوقش گوش میدادم که خنده ام بلند شد! قهقهه ای زدم و رو مبل ولو شدم! گوشیو قطع کردم و شوت کردم اونور مبل! نفس نفس می زدم تا اینکه خسته شدم و نفسام منظم شد و یه لبخند ملیح و رضایت بخش جای قهقهه های بلندمو گرفت...
بعد که یکم هیجان و انرژی ام تخلیه شد مثه آدم رو مبل نشستم و یه فکری به سرم زد! خیلی دلم میخواست یکم مسخره بازی در بیارم روحم شاد شه! خیلی وقت بود تنها بودم و اینقدر نخندیدم! و میدونستم دیگه حتی بابامم نمیتونه این شادیو ازم بگیره! با لبخند رفتم تو اتاق و مشغول آرایش کردن خودم شدم! و همینطور زیر لب غر غر می کردم " یه شوهرم نداریم یکم آرایش کنیم به به و چه چه کنه واسمون بعد ماهم براش ناز کنیم اونم بگه « ضعیفه امشب شام با من!» والا به خدا!"
الان اگه هانیه اینجا بود کلی به این حرفم می خندید! بوی ترشی کل خونه رو برداشت خب لامصب!
روی چشام بیشتر ازهمه کار کردم ، وقتی تموم شد به خودم نگاه کردم و گفتم" به درک! خودم واست به به و چه چه میکنم بیتا جون!" موهامم بورس زدم و از وسط بستم...
ریز ریز خندیدم رفتم تو آشپزخونه...میخواستم یه شام شاعرانه هم واسه خودم و آقامون ( که همون بالشمه) درست کنم حتی دوتا بشقاب و دوتا لیوان هم آماده کرده بودم که یهو صدای چرخش کلید توی درو شنیدم... با وحشت به دور و برم نگاه کردم! مخم هنگ کرده بود ولی تا چشمم به اتاقم افتاد فهمیدم ممکنه آرمین باشه! خواستم برم پیشوازش که یادم اومد حجاب اسلامی رو رعایت نکردم! تازه آرایشمم افتضاح خفن بود!سریع پریدم تو اتاقم و کش موهامو در آوردم و موهامو با یه حرکت بستم و شالو انداختم رو سرم ، عینک آفتابیمم برداشتم و زدم رو چشمم!!!!
romangram.com | @romangram_com