#آرامش_غربت_پارت_151

من ـ جیــــــــغ!

مازیار ـ چیــه؟!

من ـ مـــازیار!

مازیار ـ جونم؟! چی شده؟

من ـ موزی موزی موزی!!!!

سعی میکردم جلوی خنده امو بگیرم ، از هیجان داشتم می مردم و از طرفی هم دوست داشتم کلی اذیتش کنم!

مازیار ـ دِ بنال دیگه!

دیگه نتونستم جلوی خنده امو بگیرم و گفتم:

ـ حالا که اینطور شد اصلا ولش کن!

مازیار ـ دیوانه ام کردی دختر!

من ـ مــــازی! وایی!

مازیار که دیگه معلوم بود کاملا کلافه شده با صدای پنچر شده اش گفت:

ـ بیتا زود باش دیگه حوصله ندارم! توهم هی کرم بریز!


romangram.com | @romangram_com