#آرامش_غربت_پارت_137

ـ درد! خب دیشب دیر خوابیدم نکبت! خرس اون خاله اته!

قهقهه اش باعث شد موبایلو از گوشم دور کنم و با اخم غلیظی گفتم:

ـ حالابرو گمشو تا...

مازیار ـ تا به ادامه خواب زمستونیت برسی؟

من ـ ای تو روحت!

با حرص گوشی و قطع کردم و سرم رو پرت کردم روی بالش....خب خسته بودم! ولی اصلا از من انتظار نمی رفت تا الان خواب باشم...نمازمم نخوندم! خدایا شرمنده قول می دم از امشب زود بخوابم تا نمازم قضا نشه! قربونت خداجون...!

خنده ام گرفت! خل و چل تر از من ، خودم بودم!!! خخخ بازم از اون حرفا بودا...!

با خستگی از تخت بلند شدم و اتاقمو مرتب کردم...چشام داشت وسوسه میشد که به عکسش نگاه کنم ولی به سختی سعی داشتم منحرفشون نکنم!

کش و قوصی به بدنم دادم که همه قولنجام به ترتیب شکست! یه آخیــــــش گفتم و رفتم دوش گرفتم و یکم به خودم رسیدم! خیلی وقت بود نتونسته بودم مثه آدم راحت باشم! موهای آبشاریم رو خشک کردم و ریختم دورم...یه ذره آرایش کردم عطر به خودم زدم و تصمیم گرفتم کلِ دکوراسیون خونه رو به سلیقه خودم تغییر بدم! واسه رنگشون هم یه فکری می کنم!

تا ساعت 3 داشتم یه بند کار می کردم...طوری وسایل رو جا به جا کردم که فضای خونه بازتر شه...و انصافاً که از دفعه اولش قشنگ تر شد...بعد هی این پسرا غر بزنن! ...هرچند جونم در اومد اما می ارزید! دوباره مجبور شدم برم دوش بگیرم چون بدنم خیلی عرق کرده بود...دوش بدنی با آب سرد گرفتم که جیگرم حال اومد! اومدم بیرون و یه زنگ به فریبا جون زدم...بعد از دو بوق یه صدای نا آشنا توی گوشی پیچید که باعث شد دهنمو ببندم و جواب ندم:

ـ بله!؟

سکوت...

ـ دِ مگه مریضی؟ حرف بزن دیگه...


romangram.com | @romangram_com