#آرامش_غربت_پارت_136
به خودم که اومدم دیدم ده تا لقمه گرفتم ولی هیچیشو نخوردم...یادم باشه دفعه بعد که میخوام فکر کنم تو صورت آرمین زل نزنم که فکرای بدی کنه! مثه سریِ پیش!
آرمین یکم پرروئه! خودش هیچ وقت یه کلام از گذشته اش نگفته بهم...اونوقت انتظار داره من همه زندگیمو بریزم رو دایره واسش! اونم یه شبه! امان از فضولی!!!
وقتی لقمه هامو خوردم بساط شاممو جمع کردم و ظرفای کثیف رو شستم و مسواک زدم و رفتم بخوابم...ولی این عکسای آرمین خیلی رو مخم بود...واسه اینکه جوری خیره کننده بودن که نمی تونستم چشم ازشون بردارم! کنترل چشامم دست خودم نبود هی وقتی چشامو باز می کردم آرمین رو میدیدم! اگه اینطوری پیش بره پس فردا حالت تهوع میگیرما!!!چشم می بستم تصویرش میومد پشت پلکم ، باز می کردم واقعیشو می دیدم! دوست داشتم بکنمش ولی دلم نمیومد!
به هرسختی بود پلکامو به اجبار روی هم فشار دادم و دیگه تا صبح نذاشتم باز بشن...
***
با صدای زنگ موبایلم به زور لای پلکمو باز کردم و اخمی کردم و خواستم بیخیال شم ولی زنگش اینقدر مزخرف بود که ناچاراً گوشیو برداشتم و با صدای خواب آلودی گفتم:
ـ هووم؟!
صدای مازیار تو گوشی پیچید..سرجام دراز کشیدم و سعی کردم دوباره بخوابم و محلش ندم ولی یادم رفته بود قطع کنم:
ـ خب بیتای واقعی رو نشون دادی!
من ـ منظورت چیه؟
مازیار ـ بیتا هیچ وقت تا این ساعت نمی خوابید! الان هیچ فرقی با خرس نداری درونتو تشخیص دادم!
به ساعت نگاه کردم! 12 بود؟!
با جیغ گفتم:
romangram.com | @romangram_com