#آرامش_غربت_پارت_119
ـ به به...زری خانوم...مادر زن خیانت کار گرامی...
قلبم تیر کشید...نمی خواستم دعوایی صورت بگیره...یا اگه هم می گرفت دلم نمی خواست توش سهیم باشم...با عجله گفتم:
ـ من برم بچه رو بشورم...
زری جون بدون اینکه از صورت جذاب و گیرای آرمین چشم برداره گفت:
ـ نه وایسا بیتا خانوم...با شما هم کار دارم...
قلبم برای یه لحظه از حرکت وایساد...ولی نذاشتم کسی از حال درونم خبردار شه...از تهمت های ناحقی که قرار بود بهم زده بشه نمی ترسیدم...من از پدرم و فرهاد می ترسیدم...کلا وقتی این دوتا رو می دیدم انگار دارم با جناب عزرائیل حرف می زنم...
با تحکم گفتم:
ـ ولی من میرم! هروقت کارم داشتید صدام کنید...
داشتم می رفتم که با صدای زری جون، غافل گیر شدم و سرجام متوقف شدم :
ـ همینجا میمونی و تا وقتی هم بهت نگفتم جایی نمیری! فریبا بیا این بچه رو بشور...
طفلی فریبا جون از اول تا آخرش ساکت و مطیع بود...مازیارم یه قدم اومد کنارم...زری و آرمین با چشماشون داشتن همو تیر بارون می کردن...نمیدونستم من این وسط چیکارم؟ دوباره حرفای مازیار تو سرم پیچید ولی همونطور سفت و سخت وایسادم...دستام سرد شده بود زری جون یه تهدید جدی برای من به حساب میومد! مخصوصا که الان برای تعطیلات اومده بود بوشهر...و مخصوصا که فرهاد رو هم دیده بود... و مخصوصا که محله ما هم کوچیک بود و مخصوصا که با دیدن من چشاش یه برق موذی زد..همه ی اینا باعث شد دوباره اون حس ترس در درونم ایجاد بشه....
نمیخواستم یه بیتای ضعیف و زر زرو جلوی زری جلوه کنم! من بیتا محمدی ام! قوی ، بی تا ، بدون همتا...باید بر ترسم غلبه می کردم و به اون یه درصد فکر می کردم که ممکنه نقشه ای تو سرش نداشته باشه...
با عصبانیت گفتم :
romangram.com | @romangram_com