#آرامش_غربت_پارت_105

ـ خدا نکشتت بیتا من از خنده ی تو خنده ام گرفت می مردی اینقدر نخندی؟

آهی کشیدم و به خودم دلداری دادم "درست می شه!" نمیدونستم چرا اینقدر اصرار دارم تا حالش خوب شه...دوست داشتم موثر باشم...ولی حالا حالا وقتش نبود!

من ـ خب بچه ها...

فاطمه ـ دست و جیغ و هورا...!

پوفی کردم و با لحن مهربونی که زیاد ناراحت نشه گفتم:

ـ وایسا حرفم تموم شه بعد دست و جیغ و هورا!

فاطمه سرشو پایین انداخت و من گفتم:

ـ خب دیگه...امروز آخرین جلسه آموزش تئوریمون بود و از امروز ، کار عملی رو شروع میکنیم! فاطمه حالا دست و جیغ و هورا!

با این حرفم علاوه بر فاطمه کلِ کلاس جیغ کشیدن و خوشحالی کردن...به طوری که صدای آرمین در اومده بود و مجبور شدم درو ببندم...این روزا کارای شرکتش سبک تر شده بود چون سالار هم زود تر میومد خونه! وگرنه خودش که یه کلامم با من حرف نمی زد!... قرار شد بچه ها حاضر بشن تا ببرمشون لب ساحل...با خودم گفتم کاش سالار بود تا باهم ببریمشون لب ساحل ، می ترسم گم شن! من که اینجاها رو خوب بلد نیستم!!! مازیارم که تازه کار جدید گرفته رفته مغازه نمی تونم ازش کمک بگیرم...تا بچه ها حاضر شن رفتم تو سالن و از آرمین پرسیدم:

ـ شما ، شماره سالار رو دارید؟

نگاه بدی بهم انداخت که هول کردم و گفتم:

ـ خب واسه این می خوام که بچه ها رو ببرم ساحل، تنهایی نمی تونم!

آرمین خیلی سرد و جدی لیوان چایی اش رو گذاشت تو سینک ظرفشویی و گفت:


romangram.com | @romangram_com