#آرامش_غربت_پارت_104

ـ منظورم اینه که خب تو دستشویی برید!

نگاه عاقل اندرسفیهی بهم انداخت و گفت:

ـ دستشویی به اون کوچیکی من چطوری همچین عملیاتی رو انجام بدم؟!

من ـ نمیدونم ولی...

آرمین بیخیال دوباره به کار خودش ادامه داد..

من ـ خب اتاق مازیار که بود!

آرمین ـ درشو قفل کرده رفته بیرون!

من ـ اتاق فریبا جون؟!

آرمین یکی دیگه از اون نگاهای عاقل اندرسفیهانه اشو به سمتم پرتاب کرد و بعد به کار خودش ادامه داد....حرصم گرفت...رفتم سمت آینه که با دیدن خودم وحشت کردم! بیچاره حق داشت بگه این چه وضع شال سر کردنه! شالِ بیچاره خودش چوروک بود ، منم مثه این جادو گرای خبیث انداختمش رو سرم! خیلی ناجور شده بود! شالمو مرتب کردم و مثه این بچه های گل رفتم کمک آرمین...سامی خیلی غر می زد ولی من سعی می کردم بخندونمش...! یکم قلقلکش دادم که آرمین گفت:

ـ نکن دختر تلنگش در میره ها...!

با این حرفش نتونستم جلوی خنده امو بگیرم و بلند زدم زیر خنده...اولش با تعجب و خیره خیره نگام می کرد ولی بعدش در کمال تعجب خودشم زد زیر خنده...از زور خنده اشک تو چشام جمع شده بود سامم که دید ما مثه خل و چلا داریم می خندیم ، غش غش شروع کرد به خندیدن! حالا بیا و درستش کن مگه خنده اش قطع می شد...پوشکشو با آرمین عوض کردیم ، ولی آرمین بعد از اون خنده اش دیگه حتی یه کلمه هم حرف نزد و شد همون آرمین قبلی و دوباره یه گره دیگه تو ذهنم ایجاد کرد!

وقتی کارش تموم شد رفت پایین...واقعا گیجم کرده بود، نمیدونستم چرا اینطوری می کنه...نه به این قهقهه ی یهویی اش ، نه به این خشک بازیاش...اصلا تعادل روانی نداره مرتیکه!

ولی من خوشحال بودم! با این که حرفش آنچنان خنده دار نبود اما وادارش کرد بخنده...ولی یهو یاد حرف هانیه افتادم:


romangram.com | @romangram_com