#آرامش_غربت_پارت_102

ـ چی شده؟

با من و من گفتم:

ـ ام...هیچی! من میرم تو اتاقم!

مثه این بچه های دوساله که تازه راه رفتن یاد میگیرن و ذوق می کنن رفتم سمت دفتر خاطرات...میخواستم اولین لبخند آرمین حتی محوش رو ثبت کنم...تو خاطره هام!!! چون این چیز عادی نبود...

اگه میشد ازش عکس بگیرم حتما اینکارو می کردم...ولی خب...بیخیال بیتا به خاطر یه لبخند اینقدر ذوق نکن...تازه این نیمچه لبخندم حساب نمیشه! ولی بیچاره سام! چه بابای مزخرفی داره! خاک تو سر سمانه ، اگه این هلو شوهر من بود....آی آی آی آی بیتا خانوم افکارت خیلی دارن بی پروا می شنا...جلوشونو بگیر!!!

لبمو به دندون گرفتم تا دیگه فکرای ناجور نکنم! شالمو از سرم در آوردم و موهامو باز کردم...پختن این موهام! رفتم یه دوش گرفتم تا سرحال بیام...تو اتاقم موندم و داشتم موهامو شونه می کردم که یهو دستگیره در تکون خورد...مثل جن زده ها بلند شدم و خودمو چسبوندم به در و گفتم:

ـ نیا تو!

صدای آرمین رو شنیدم:

ـ چرا؟

من ـ میگم نیا تو...!

آرمین ـ آخه چرا؟!

من ـ خودت آخه چرا؟!

آرمین ـ دختره دیوونه سام خودشو کثیف کرده می خوام پوشکشو عوض کنم!


romangram.com | @romangram_com