#آرامش_غربت_پارت_101
جفتشون خندیدن! دلیلی واسه ناراحتی ندارم، اعتقادی هم به کابوس مابوس ندارم! هرچی سعی کردم جو رو عوض کنم نشد که نشد، فریبا جون آخر کار خودشو کرد و برام آب قند آورد...
من ـ ای بابا فری جون چرا هرچی میشه هی زرت و زرت آب قند می ریزین تو حلق من؟! چیزیم نیست به خدا...
فریبا جون ـ رنگت مثه گچ شده! هیچیت نیست؟
من ـ اون غیرارادیه وگرنه چیزیم نیست!
فریبا جون نچ نچی کرد و خودش آب قند رو هی هم میزد هی به لبای من نزدیک می کرد تا بخورم! کلافه شدم و خودم گرفتمش اینطوری راحت تر بودم! فریبا جونم لبخند پیروزمندانه ای زد..دوباره خواستم چیزی بگم که در باز شد و سام در عرض نیم ثانیه دوباره خودشو شوت کرد تو بغل من!
من ـ ماشالا سامی هر روز سنگین تر از دیروز میشی جریان چیه؟!
فقط خندید و خودشو خیلی نرم تو بغلم جا داد...دلم غش رفت براش خیلی دوسش داشتم...محکم تر تو بغلم فشارش دادم که آرمین نگاه بدی بهم کرد...با تعجب گفتم:
ـ اِ آقای صدقی مگه کار شما تموم شد؟!
مازیار خندید و گفت:
ـ خل و چل امروز جمعه اس...
لبخند خجالت زده ای زدم و گفتم:
ـ خب حالا! اشتباهه دیگه پیش میاد!
برای اولین بار به خدا قسم لبخند محوی گوشه لب آرمین دیدم...ذوق کردم و قیافه ام شبیه علامت تعجب شد...همه از این حرکت ناگهانی من یکه خوردن...فریبا جون پرسید:
romangram.com | @romangram_com