#آن_ها_در_تاریکی_حضور_دارند_پارت_91
ارسلان در حالی که چندتا تکه نارنگی را باهم در دهانش میزاشت به طرف در دولنگه ی چوبی قدیمی ای راه افتاد.
_ من کجا فکر شکمم؟ گشنمه خب .
با مشت چندضربه ی محکم به در زد و باقی مانده ی نارنگی را هم خورد.
نگاهی به نارنگی های روی درخت و نگاه دیگری به مهران انداختم ، ارزشش را نداشت که مهران عصبانیتش را سرم خالی کند پس بیخیال آن میوه های خوشمزه شدم.
با صدای باز شدن در ، به پسر جوانی که از آن خارج شد نگاهی انداختم.
_سلام محمد چطوری؟
ارسلان و پسر با یکدیگر دست دادند .
_سلام ارسلان ، خوبم تو چی؟
من و مهران بی توجه به احوال پرسی بینشان ، نزدیک تر رفتیم و منتظر ماندیم.
_محمد اینا دوست هام هستن ، مهران و آیدن.
محمد دستش را به طرف مهران دراز کرد .
_سلام خوش اومدین.
مهران سری تکان داد و با احترام جوابش را داد.
دستش را به سمتم گرفت و لبخند پهنی زد.
با گرفتن دستش ، جواب لبخندش را با لبخند محوی دادم ، چشم از لبخند عجیبش گرفتم.
عجیب تر از لبخندش ، رنگ پوستش بود که حسابی سفید بود ، گویی تا حالا رنگ آفتاب را به چشم ندیده باشد.
با تعارفش به طرف داخل خانه راه افتادیم.
خانه ی قدیمی پیش رویم درست همانند خانه های قدیمی در فیلم ها بود ، با لبخندی به حوض وسط حیاط خیره شدم .
از پله ها پایین آمدیم و کنار حوض ایستادیم ، محمد چند قدم جلوتر رفت.
_بی بی...بی بی مهمون داریم.
romangram.com | @romangram_com