#آن_ها_در_تاریکی_حضور_دارند_پارت_90


اسمش را از روی لباسش خواندم ، علی نجفی.

دستی به چانه اش کشید و به مهران خیره شد ، معلوم بود که در ذهنش مشغول بررسی اوضاع بود.

به عقب چرخید و دستی برای سربازی که در ماشین نشسته بود تکان داد.

_محمدی ، عکس هارو بیار.

سرباز بلافاصله با دو عکس از ماشین پیاده شد ، به طرف سروان نجفی آمد و عکس ها را در دستش گذاشت.

_این عکس هارو ببین ، مطمعنی این اطراف ندیدیشون ؟ ، مهرداد پارسا و نیلو رحمانی .

مهران عکس ها را از دستش گرفت و از نظر گذراند.

_همونطور که گفتم نه جناب سروان .

عکس هارا به سمتش گرفت ، لبخندی زد و با گرفتن عکس ها اجازه ی مرخص شدنمان را صادر کرد.

با نشستن مهران در ماشین ارسلان به طرف کوچه سمت راستمان اشاره کرد.

_مهران خونه ی پیرزنه داخل اون کوچست.

سرش را تکان داد و فرمان را به همان سمت چرخاند.

تکیه ام را به پشت دادم ، نکنه این مجرم های فراری آن دونفری که در جنگل دیده ام باشند ؟

شانه ای با بی خیالی بالا انداختم . به من ربطی ندارد چون اصلا حوصله ی دردسر جدیدی را نداشتم همین ارواح غیرانسانی که پدرم را در آورده اند برایم کافیست !

با متوقف شدنمان ، مهران ماشین را خاموش کرد و پیاده شد ، من هم به دنبال او در را باز کردم و پیاده شدم.

هوای سردی که به سرم خورد حسابی حالم را بهتر کرد ، کش و قوسی به بدنم دادم .

نشستن و بی حرکت بودن در ماشین بعد از یک مدت طولانی واقعا خسته ام کرده بود.

ارسلان نارنگی ای از شاخه های درختی که از دیوار کوتاه کنارمان آویزان بود ، کند و مشغول پوست کردنش شد.

_بابا ارسلان بیخیال شکمت شو بگو کجاست خونه ی طرف.


romangram.com | @romangram_com