#آن_ها_در_تاریکی_حضور_دارند_پارت_75

_آره...ازت ممنونم ، این لطفت رو هیچوقت فراموش نمیکنم.

لبخندی روی لب هایم نشست.

_خواهش میکنم.

بعد از کمی حرف زدن تلفن را قطع کردم و وارد خانه شدم.

مهران روی مبل لم داده بود و با چهره ی عصبی ای به تماشای تلویزیون نشسته بود.

دوباره سر جای قبلیم نشستم و نیما که با فکر مشغولی به فنجان خالی در سینی رو به روی اش خیره بود.

_نیما من باید برم تا خونه ی یکی از دوست هام تو امشب پیش آیدن میمونی؟

دستی به پشت سرش کشید و به مهران خیره شد.

_حقیقتش منم خونه بابام کلی کار دارم نرم ضایعست.

لب هایم را از روی دلخوری بهم فشردم و با اعصاب خوردی به جفتشان نگاه کردم ، انگار من بچه بودم که اینطوری خودشان را آزار میدادند.

_هی من امشب میخوام تنها باشم.

مهران نگاه جدی ای بهم انداخت که معنی اش یک کلمه بود...خفه شو!

_چرا اینجوری نگاه میکنید؟ میخوام بعد از مدت ها یه شب تنها باشم.

_نمیشه تنهات گذاشت.

عصبی از گوشه ی چشم به نیما نیم نگاهی انداختم تا زبان به دهن بگیرد .

_بچه ها لطفا ، اصلا اگه مشکلی پیش اومد بهتون زنگ میزنم ، قبول؟

نگاه های دو دلشان و مکث طولانی ای که می کردند خبر از راضی شدنشان می داد.

نفس عمیقی کشیدم و با دردی که در سینه ام پیچید بیرون فرستادم ، دستم را نامحسوس روی سینه ام گذاشتم و فشردم.

این جریانات بالاخره کی و چطوری تمام می شد؟

***

romangram.com | @romangram_com