#آن_ها_در_تاریکی_حضور_دارند_پارت_74
به شماره ی ناشناسی که روی صفحه نقش بسته بود خیره شدم ، به هیچ وجه برایم آشنا نبود.
تماس را وصل کردم.
_الو.
_سلام...آیدن خودتی؟
از تعجب ابرویی بالا انداختم ، این صدای زنانه متعلق به که بود ؟
_بله ، شما؟
_منم بهار.
_اوه خانم حمیدی ، خوب هستین؟
صدای بیرون فرستادن نفس حرص آلود اش در تلفن پیچید.
_خوبم تو چی ؟ کی مرخص شدی؟
از روی صندلی بلند شدم و به طرف راهرویی که به آشپزخانه و در حیاط ختم میشد ، راه افتادم.
_خوبم ، تازه مرخص شدم.
در را باز کردم و وارد حیاط شدم.
بوته های خشکیده ی گل گوشه ای از حیاط روی هم انباشته شده بودند .
_بهتری؟
_آره تو چی؟ اون روز فکر کنم آسیب دیدی.
_فقط یه روز به خاطر ضعف زیاد بیهوش بودم همین.
روی پاهایم نشستم و دستی به خاک باغچه کشیدم ، حتما تمام سعی ام را میکنم که اینجا از این بی روحی خارج شود.
_مشکل حل شد؟
romangram.com | @romangram_com