#آن_ها_در_تاریکی_حضور_دارند_پارت_116


قهقه ی بلند نیما من و ارسلان را خنداند.

شش ماه از آن اتفاق ها گذشته ، ما پیروز شدیم .

پیروزی که جمع چهارنفرمان را با سرزندگی دورهم جمع کرده و لبخند همیشگی را بر لب هایمان نشاند.

اون پسری که آن روز دیدم ، کار نیمه تمامم را تمام کرد و در آخر روحم را به جسمم برگرداند.

با مشخصاتی که به ارسلان دادم تنها یک نام از بین لب هایش خارج شد...هادی!

مهران کمی کادو های روی میز را به طرفم هل داد.

_کادوهارو باز کن.

لبخندی زدم که با صدای تلفنم از روی مبل بلند شدم.

_یه دقیقه صبر کن گوشیم رو چک کنم.

میز رو به رویم را دور زدم و به طرف مبل تک نفره ی کنار در اتاق راه افتادم.

تلفن را برداشتم و با دیدن صندوق پیام ، پیامکی که برایم آمده بود را باز کردم.

<سلام آقای امیری

جباری هستم خواستم بگم اتفاقات وحشتناکی داخل منزل ما میوفته

یکی از آشناها شمارو معرفی کرد میتونید کمکمون کنید؟

خواهش میکنم ازتون>

نفس عمیقی کشیدم و بار دیگر پیامک را خواندم.

_سلام...حتما کمکتون میکنم فردا ظهر باهام تماس بگیرین.

لبخند محوی روی لب هایم جا خوش کرد.

تلفن را دوباره روی مبل انداختم و به طرف بچه ها حرکت کردم.


romangram.com | @romangram_com