#آن_نیمه_دیگر_پارت_27

مهم اينه که ديگه نمي ياد.

شهرام پوزخند زد. دعا مي کردم که ريحانه دست از حرف زدن برداره ولي انگار تازه موتور فکش به کار افتاده بود:

ديشب بهت گفتم با ما بيا بيرون... نامردي کردي نيومدي... جات خالي... خيلي پارک قشنگي بود. اسمش ب*و*ستان نهج البلاغه بود. يه رستوران خوبم داشت. حتما دفعه ي ديگه با هم مي ريم... باشه؟ سينما چهار بعدي داشت... من تا حالا نرفته بودم. تو رفتي؟

پيش خودم گفتم اگه بگم نه دو ساعت برايم توضيح مي ده که سينما چهار بعدي چيه. براي همين گفتم:

آره.

ريحانه همون طور که فلشش و براي شهرام مي انداخت گفت:

راستي! ديروز يه سر اومدي اينجا بعد کجا رفتي که ما رو پيچوندي و نبردي با خودت؟

اخم کردم و گفتم:

اومدم فايل هايي که دانلود کرده بودم و بردارم... جايي نرفتم... رفتم خونه.

اين بار برخلاف انتظارم شهرام گفت:

کادو براي بابات خريده بودي؟

با تصورش يه لبخند محو زدم... ريحانه با شيطنت خنديد و گفت:

نه براي باباش نبود! بود؟

چپ چپ به ريحانه نگاه کردم و گفتم:

شهرام ديد چي خريده بودم... کراوات بود.

ريحانه که با ساکت موندن ميونه ي خوبي نداشت گفت:

راستي! دکتر مامانت چي گفت؟

آهي کشيدم... اي کاش ريحانه فقط دو دقيقه... فقط دو دقيقه زبون به جيگر مي گرفت... چه قدر حرف مي زد! آهسته گفتم:

حرف هاي هميشگي!

تو دلم گفتم:

خدايي آدم بايد چه قدر به يه نفر جواب سربالا بده تا طرف از رو بره؟ شهرام اين و چه جوري تحمل مي کنه؟

ياد حرف بارمان افتادم که هميشه مي گفت:

romangram.com | @romangram_com