#آلا_پارت_69

خدا میدونه این کجای زندگیم میخواد بزنه بیرون عین جوشای مهمونی سر بزنگاه که می زنه بیرون، اینم همون طوری سر بزنگاه هویدا بشه ...
تا رسیدم با سینی چای دمِ آشپزخونه کمرم چنان تیر کشید که تعادلمو از دست دادم ، از درد زیر زانوم خالی شد
شهین خانوم و دوتا دختر جیغ بلند کشیدن ! سینی رو نتونستم کنترل کنم که چاییش نریزه یکم رو دستم ریخت یکم رو پام ، سردار انصافا فرز تر از همه بود پرید گرفتم ، از درد کمر نه سوزش دستم رو حس میکردم نه پامو ...
شهین خانوم دلواپس گفت :خاک به سرم خاک به سرم بچه سوخت ...
اُپِنُ با یه دستم سفت گرفته بودم فقط زمین نخورم ، سردار از پشت گرفتتم و گفت : گرفتم ، گرفتمت ول کن اُپِنُ ...
یه بغض سنگین تو گلوم بود که نتونستم یه سینی چای بیارم و انداختم و جلوی اونا خجالت زده شده بودم ، بی عرضه شده بودم ! عرضه کار رو ندارم دیگه ... با همون صدای لرزون گفتم : چایی ها ریخت
سردار -اشکال نداره جمع می کنم .
- همه استکان ها شکست «عمو همایون که مثل همه با وحشت از جا پریده بود گفت»:
-سردار، عمو مواظب باش پاتون رو روی شکستگیه استکان ها نذارید .
مچ دست سردار رو گرفته بودم دستم می لرزید.
سردار آروم گفت :اشکال نداره آلا ... «حس کردم برای اولین بار بعد اون همه وقت از اولین لحظه ای که همو دیدیم تا اون شب، اولین بارِ ، اولین بارِ که انقدر به من نزدیکه که حال منو می فهمه با حرفاش می خواد منو آروم کنه ...
با همون بغضی که کنترل می کردم گفتم»: ببخ... ببخشید تروخدا ...
شهین -مادر چی رو ببخشیم ، تو که کار نکردی ، سردار ببر اتاقتون بخوابه "اتاقمووووون" !!! اینو !
صبح کاچی آورده الانم اتاقمون ، مادرِ سردار قشنگ وسطِ کوچه ی علی چپ ساکنه اصلا ، صاحب کوچه است !
سردار با پاش تیکه استکانو کنار زدو گفت :آروم بیا ... می تونی راه بری ؟! اگرنه ...
- می تونم می تونم ... «زیر لب یه طوری که فقط سردار می شنید گفتم»: کمکم کن ، دارم از خجالت می میرم ...
سردار هم با همون لحن و تُن صدای من گفت : چیزی نیست که ... همه خودین.
چشام تار میدید چون پر اشک بود ... عرضه نداری یه سینی چای ببری دختر موفق ، علامه دهر حالا برو منم منم کن ...
خاک بر سر دست و پا چلفتیت کنم ... سردار برد به اتاق خودش ، مامانشم داشت همینطور میومد .
سردار گفت :مادر بی زحمت میشه اونا رو جمع کنید من به آلا ...
شهین - آره آره تو به آلا جون برس منو بچه ها جمع می کنیم .
«مامانش رفت بیرون بغضم ترکید ... سردار یکه خورده نگام کرد ،در اتاقو بست و گفت»: چیه ؟!!! چیه ؟!!!!
با گریه گفتم : نتونستم یه سینی چای بیارم ، چلاق شدم ، عرضه ندارم ...
سردار شوکه نگام کرد و گفت : دیوونه ! مگه از قصد انداختی ! چرا خودتو سر زنش میکنی من که جلو چشمت بودم بگو سردار بیا چایی رو ببر .
به سردار نگاه کردمو گفتم : الان خواهرات پشتم حرف میگن .«سردار با حرص گفت»:

@romangram_com