#آلا_پارت_60

توی باغ فقط ده تا عکس گرفتیم، چون باز دعوا شد، چون سردار واقعا دیوونه شده بود، دوربین یه عکاس دیگه رو که داشت عکس میگرفت از ما رو، گرفت و شکوند...
خب برای ملت عجیبه بابا غیر عرفه لباس من! مگه اینو میفهمه سردار! آخه از دوتا چشم چی میخواد در بیاد!
خلاصه راهی باغ شدیم، باغی که سر و تهش مشخص نبود، صدای دف و کِل از هر طرف باغ می اومد. حاج آقا صد تا دف زن گرفته بود. صد تا!!!
«برگشتم به سردار گفتم»:سفره ی حضرت ابوالفضله؟ دی جی کو؟ ارکستر کو؟
سردار - دی جی ؟؟؟!! حاجی دی جی می گیره؟
-پس عروسی با دف؟
سردار پوزخندی زد و گفت : میگه دی جی، انگار پارتیه!!!
همون اول عروسی وا رفتم! خب مگه مرض دارید عروسی میگیرید!؟ میزای بزرگ گرد با شمعدونی های بزرگ کریستال که پر از شمع پایه بلند و گل بود، ظرف شیرینی، میوه، نوشیدنی و... عروسی تمام و کمال اما نه دل خوش داشتیم نه حال خوش...
سلام و علیک کردن با مهمونا رو فقط به چند تا میز بسنده کردیم. به جایگاه عقد رفتیم، بگذریم از تعجب مردم، از پچ پچ شون. از عکس هایی که می گرفتن و فیلم های متفاوتشون که دیگه سردار نمی تونست جلوشون رو بگیره، بگذریم از حرصی که می خوردم چون تا چند وقت این بار من سوژه ی همه ی اپلیکیشن های مختلف بودم و خدا می دونه چه کامنت هایی میخوان بذارن و چی میشه.
بگذریم از هدیه هایی که که من فکرش رو نمی کردم و از فامیل سردار دریافت کردیم اما برام هیچ معنی و ارزشی نداشت.
شبیه یک نمایش بود که من فقط توش نقش آفرینی می کردم. اما رویای من یا حقیقت زندگی من نبود... مخصوصا اون جواهری که حاجی سر عقد داد! که یه لحظه همه سکوت کردن، من جای دیدن سینه ریز به مردم نگاه کردم که نمی دونند جواهر اصلی صورتشونه، سلامتیشونه، نه چهار تا نگین و الماس...!
فامیل من می دونستن چه اتفاقی برای من افتاده ولی فامیل سردار نه! باغ قشنگ به دو نیمه ی نا مساوی تقسیم شده بود. پنج شش تا میز فامیل من بودن، دویست سیصد تا میز فامیل و آشنای حاج آقا...
مهمون ها به سه دسته تقسیم شده بودن، فامیل راحت من که همه لباس شب پوشیده بودن، به قول حاج آقا خاندانش، که شبیه خونواده ی خودش بود و عده ی سوم که ما بین این دو گروه بودن.
طرف فامیل های من زن و مرد تصمیم گرفتن با همون دف هم بر*ق*صند و خوش گذرونی کنند، جوونای فامیل حاج آقا فقط مرداشون تصمیم گرفتن بلند بشن یه تکونی به خودشون بدن بقیه هم تصمیم گرفتن انقدر بخورن تا بترکن! چون دیگه کاری نمیشد کرد!
باغ عروسی ده تا فیلم بردار داشت فقط برای فیلم برداریه باغ، که من نمیدونستم از چی می خواستن فیلم بگیرن. تنها چیزی که جاذبه ی فیلم برداری داشت عقدمون بود...
البته جاذبه ی بعدی توی پنج و شش تا میز فامیل های ما هم بود. با اون لباس ها و آرایش هاشون که سعی داشتن نظر پسر حاجی های این ور رو جلب کنند، عروسی خودم برای خودم شبیه م*س*تند و از عجیب ترین عروسی های سال بود.
سردار کلا تو حال و هوای خودش نبود. منم بدتر از اون فقط به دور و برم نگاه می کردم. گاهی این وریا اون وریا یکی می شدن ولی سریع جدا می شدن... گاهی موزیکی قدیمی با خواننده ی دف زن ها برای همه آشنا می اومد و خواننده رو همراهی می کردن...
برگشتم به سردار نگاه کردم و گفتم : حوصله ام سر رفت، کمرم درد گرفته از بس نشستم.
سردار - پاشو راه بریم.
با حرص گفتم : حوصله ام سر رفته میگم.
سردار - چیکار کنم !؟
-این چه عروسی مسخره ایه!؟
صدای یه مردی از پشت بلندگو اومد و خودشو معرفی کرد. معلوم شد شو مَن اومده جوک بگه ملت بخندن و دار و دسته اش شیرین کاری کنند...
بی حوصله گفتم : فقط همین رو کم داشتیم. شبیه جُنگ شادی شده که ماه رمضون ها تلویزیون پخش میکنه.
سردار با حرص و آروم گفت: چرا به من میگی؟ به حاجی بگو.

@romangram_com