#آلا_پارت_54
-تو چی از مد و لباس عروس می فهمی ،شبیه کفن الآن
سردار-میگم این چرا انقد بالاتنه اش تنگه !
با گریه به سلاله نگاه کردم و گفتم :ببین چی میگه!می خواد بالاتنه اش گشاد باشه شبیه تومون سنباد بشه .
مجتبی -راست میگه دیگه بابا لباس عروس باید اندازه ی تن باشه.
سردار-اندازه نه انقد تنگ این چیه ؟
«به سینه لباس اشاره کرد و شیرین گفت»:
_داداش الان اینم پاره می کنه باید بعدش گل بگیریم به سرمونا !
سردار همینطور نگاش به بالا تنه ی لباس مونده بود گفتم :اِاِاِ!
سردار_اِاِ...،من که شوهرتم ،اونجا هشتصد و بیست تا مهمونه !
-نترس کسی قنداق کرده رو نگاه نمی کنه،دختر خاله هام میخوان با بیکینی نگین دار بیان .
مجتبی -واقعا ؟!!!
سلاله و سردار برگشتن شاکی مجتبی رو نگاه کردن
مجتبی گفت:چیه خب ترسیدم
گفتم :بنام استغفر الله !
سلاله-عوضش آلا سرپوش و روبند تو زرق و برق دار درست میکنیم ، اینطوری جلوه ی لباس زیاد میشه.
-آره خوبه یه شمعدون سه شاخه هم رو سرم بذارم کپ رقاص های عرب که با پوشیه ان بشم .
سردار-فقط چرت و پرت بگو.
سلاله -شماها بیایید برید آرایشگاه ،آلا لباسو دربیار .
سردار-تو مگه نباید بری آرایشگاه .
شاکی به سردار نگاه کردم و گفتم :خودم دیگه بلدم دوتا چشمو خط بکشم.
سردار اینا رفتن ،شیرینم باهاشون رفت ،جاشون مامان اومد ،کل اتفاقا رو تعریف کردیم.
کلی باهام حرف زد و آروم ترم کرد ،خصلت خانواده ی من سازش بود،جنگ مدار نبودن،منم به خونواده ام میرم دیگه ،از اونا یاد گرفته بودم ...
شروع کردم چشامو آرایش کردم ،یه سایه اسموکی ،مژه های بلند ،صورتمو کلی کرم گریم زده بودم چون پوشیه ام یه حریر کلفت زری دار بود.
سایه صورتم از پشتش مشخص بود ،پوشیه سرم با تور اکلیل دار و مروارید بود ،تا چشمم مروارید بود...تز سلاله این بود که روی لباس یه مروارید بلند چند رجی کوتاه و بلند بندازم که تاج و تورم ست بشه...
نهایت کار ،چیز بدی از آب در نیومده بود .صدای زنگ اومد و بعد صدای سردار که با مامان حرف می زد ...
@romangram_com