#آلا_پارت_44
- دارم سوال میکنم ، میخوام ببینم روی صحبتم به کی باشه که حرفمو تایید کنه،عروس یعنی زیبایی و صورت یعنی لبخندش ، گونه های برجسته اش ...
حاج آقا - عروس من از زیبایی کم نداره.
از جا بلند شدم با حرص ،سردار آرنجمو گرفت کشید پایین ،آرنجمو از دستش کشیدم بیرون و گفتم :
- میخوایید منو خوار کنید ؟! چرا اذیتم میکنید حاج آقا؟!
سردار بلند شد و آروم گفت:بشین ...
-من شخصیت دارم ، غرور دارم ، این اتفاق منو خورد کرده به اندازه ی کافی ، چرا با یه عروسی مضحک باید خودمو نقل دهن مردم کنم؟حاج آقا با شما هستم .
سردار - بسه آلا ...
- سردار دارم با پدرت صحبت میکنم .
حاج آقا- این عروسی باید گرفته بشه .
-چرا ؟به خاطر اعتبار شما ؟ پس من چی ؟اونکه اونجا اذیت میشه منم .
بابا- حاج آقا ، من روز اول به خاطر دارید چی بهتون گفتم ؟ گفتم اگه قراره دخترم عذابی ببینه ؛ من از این ازدواج منصرفش میکنم ولی یک روز عذاب ببینه ، چون آلا برای ما تو اون خونه یکی از مهم ترین اعضاست که برای شخص خودش ارزش قائلیم.
حاج آقا -من ارزش آلا خانومو میدونم آقا ارسطو .
«مامان روسریشو جلو کشید و حاج آقارو صدا زد و گفت»:
مامان- آلا بیاد عروسی که همه در موردش پچ پچ کنند ، بگن عروس چی شده، چرا آقا سردار این دختر رو انتخاب کرده ؟ بگن حتما پشت ماجرا نبایدیِ؛ این نبایده که برای مرد عار نیست ولی پای آبروی بچه من میاد وسط !
نشستم وگفتم :مامان ، حاج آقا من برای شما خیلی احترام قائلم ، این ازدواج اجباری بود ولی همه واقعی باهم نسبت دارند،واقعی حرمت نگه می دارند، چرا حرمت منو می شکونید ؟من تازه ذره ذره خودمو جمع کردم ، از هم بپاشم دوباره؟ از نو؟!
حاج آقا فقط نگام کرد، برگشتم به سردار نگاه کردم ، سرش انقد پایین بود که چونه اش چسبیده بود به سینه اش ، دلم میخواست پس گردنی بزنم بگم ! خاک توسرت لالی ؟!خب حرف بزن.
حاج آقا -عروسی رو قاطی میگیریم «سردار هم مثل من به طرف حاجی برگشت و حاجی گفت»:
-عروسِ من ،به خاطر من مومن شده ،توی عروسیشم با حجابش میاد ، خونواده شما که راحتند، فامیل منم جز این خونواده ،این خاندان فرقی با عقاید و باور های شما ندارند، همه میدونند که «نبی الله»عروس اینطوری «اشاره به من »انتخاب میکرد نه ولنگه باز .
سلاله با خنده گفت : خوب چه اجباریِ عروسی گرفته بشه ؛ در ضمن متلکتون قشنگ خورد تو صورت من ! «به سلاله نگاه کردم و سردار سینه ای صاف کرد آروم زیر لب گفتم» :کوفت .
حاج آقا از جا بلند شد و گفت :
- یه چیزایی هست که شما نمی دونید ، گاهی یه حرف تنه یک خاندانُ میلرزونه که به آینده ها هم میرسه ...
آروم زیر لب گفتم :چه خود خواهه ، میخواد حرف نشده من گور بابام؟!
به مامان نگاه کردم و سری به طرفیم آروم تکون دادم .
مامان با غصه نگام کرد و حاج آقا گفت :
-من میخوام خواهش کنم روی منو زمین نندازی«سرمو به زیر انداختم و به دستم نگاه کردم»
@romangram_com