#آلا_پارت_128
سردار یکه خورده یه چیز تو مایه های داد زدن گفت:چی ؟!!
-بگو من حامله ام ،پانته آ که بچه رو آورد ،به همه میگی آلا فارغ شده ،تموم این ماه ها من نقش یه زن بار دار رو بازی می کنم.
سردار شوکه نگام میکرد و سری تکون دادمو گفتم:
-چیه ؟!اینطوری اعتبارتو از دست نمی دی ،پانته آ هم به هدفش نمی رسه،بچه اتم میاد پیشت.
سردار بی قدرت و بی جرئت گفت:دروغ میگی! رنگش پریده بود و دوباره سوالی پرسید دروغ میگی ؟
-من برای دومین بار زندگیتو می خرم اینو یادت نره :باید باهام تسویه کنی،اومدم بلند بشم تا بلند شدم سردار اومد مقابلم بازو هامو میون دستاش گرفت و جدی و باجذبه با ابرو های در هم کشیده گفت:
-آلا!؟چی تو سرته؟
نگاش کردم،در برابرش چثه ی ریزی داشتم،دلم می خواد بهش رو راست بگم تو سرم اینکه تو رو به زندگی با خودم گرم کنم تا مثل بقیه زندگی کنم، اما نمی خوام بیشتر از این غرورم له بشه،عقب تر رفتم تا بازو مو از تو دستش در بیارم در حالی که با صدای آروم گفتم:
-می خوام زندگیمو نگه دارم ،حاجی از عرش بندازتت رو زمین منم می خورم زمین
سردار-اون یه بچه است بچه زنی که تو حتما ازش متنفری.
به سردار نگاه کردم،تنفر؟!هیچ وقت عمیقا به این فکر نکردم!سرمو بالا گرفتم و گفتم:
-پس بهتر! بچه اشو بنام خودم می کنم،جوری که وقتی برگرده بچه اش به من خوی گرفته باشه،همون طور که تو جای من به اون خو گرفتی،به اون رسیدی،به اون دلبسته بودی...من شدم هم خونه ات و رفیقت ،اونو عشق صدا کردی.
سردار-این قضیه اش جداست...
جیغ زدم:جدانیست:تو با انگشت اشاره زدم رو سینه اش و گفتم:جسممو گرفتی ،روحمم هم با همین زن و اسم و رسمش زخمی کردی.
سرار-حالا می خوای بچه رو بیارم انتقام بگیری.
صورتمو جمع کردم و با حرص و نفرت نگاش کردمو گفتم:
-اون عشق توئه که با بچه اش انتقام میگیره ،من یه طفل معصومو قربانی خودمو ...با تحقیر گفتم یه بی لیاقت نمی کنم.
به هر حال این پیشنهاد من بود ،می تونی عملی نکنی،اعتبار و آبروی خودتو خانوادتو ببری ،بابات عاقت کنه،اون زن هم هر وقت دلش خواست ازت مثل یه عابر بانک استفاده کنه و از شرایطت سوء استفاده کنه خلایق هر چه لایق ،تو هم نون حما قتتو بخور نوش جونت،خاک تو سرمن که اینجا عزای تو رو گرفته بودم،تو لیاقت هیچی رو نداری،کائنات هم میگن خاک بر سر و چه به نعمت.
اومدم برم سردار آرنجمو گرفت و گفت:
-بزنی زیرش چی؟
آرنجمو می خواستم از دستش بکشم بیرون زورم نمی رسید و گفتم:من آلام ،آااااآلا ،نه سردارم نه پانته آ ،اون بچه بیاد برای خودم نگهش می دارم سردار گیج نگام کرد و سری تکون داد و گفتم:
-اگر بنام من شنا سنامه نگیری همه چیو لو میدم.
سردار گیج تر گفت :آلا تو چی می خوای ؟
با بغض و چشمای پر اشک گفتم:دارم سعی میکنم شبیه مردم بشم،زندگی داشته باشم،بچه داشته باشم،همسری که شبا میاد خونه و فکر و ذکرش زن و بچه اش ،چیزی که تو ازم گرفتی و باید بهم بدی.
سردار هاج و واج نگام کرد و آرنجمو تازه رها کرد.
@romangram_com