#آلا_پارت_127
که یهو انگار یه بمبی توی سرم ترکید...انگار زمان ایستاد و تو سرم قیامت شد ...یه فکر عین سونامی تموم فکر منو زیر پوشش خودش گرفت ،انگار یهو از یه عامل خارجی این فکر به سر م تزریق شد...
سر بلند کردم به سردار نگاه کردم،محتاج دستش به دعا بود...به جماعت نگاه کردم...شاید از این فکر بهتر نمی شه!من که نمی تونم وضع حمل کنم،این بچه هم داره میاد،اون پانته آ هم می خواد فقط بچه بیاد انتقام تهدید حاجی و احتمالا ازدواج سردار با منو بگیره ،منم که می خوام با سردار زندگی کنم.
اینطوری سردار به من گرم میشه،دیگه براش فقط یه رفیق نیستم یه هم خونه که باهام راحته..شوهرم می شه،من واون بچه رو می گیریم خیلی چیزا تغییر می کنه ،میخم برای این خانواده کوبیده تر می شه.
نمی ذارم این خانواده از هم بپاشه :این همون تضادیِ که باید به نفع خودم ازش استفاده کنم. سردار این گذشت و فداکاری رو ببینه میاد زیر پرچم من.
شاید نتونم هیچ وقت بچه داشته باشم !یا سردار قبول نکنه که رحم اجاره کنیم...برای من مسئله ای نیست الآن فقط می خوام زندگیم حفظ بشه ،بدون پانته آ بدون یه زن دیگه...می خوام زندگیمو نگه دارم با تموم وابستگی هایی که هست :بدون اینکه حاجی سردار رو عاق کنه و طردش کنه بدون اینکه من زندگیمو از دست بدم ...اگر ؛اگر نقشه ای هم باشه با این اعلامیه که من حامله ام نقشه های سردار و پانته آ بهم می ریزه که البته احتمال نقشه بودن ماجرا صفره چون پانته آ ،پیغام داده و خطو سوزونده!
باید نقشه امو وارسی کنم...تموم این ماه ها من ادای بار دار ها رو درمیارم ،کسی جز سردار که منو مدام نمی بینه ،خودشم که در جریانِ !فقط می مونه سلاله که می دونه من نباید حامله بشم...
اینم می پیچونم...سردار رو باید از این طریق برای خودم نگه دارم ،چند ماه باید ادای حامله ها رو دربیارم یه جوری که همه باورشون بشه:بچه رو که میاره همینجا ،جار می زنیم من به دنیا آوردمش .
همه جا رو هماهنگ می کنیم،شناسنامه رو هم بنام من بگیره پانته آ که هم پولشو گرفته هم از ایران رفته این بچه رو هم نمی خواد ،من برای نگه داشتن خانواده ام این بچه رو می گیرم.
یاد عهدم افتادم ...چشامو بستم و گفتم :به عهدم پایندم حتی بیشتر از بچه ی خودم دوستش خواهم داشت ولی زندگیمو نگه دار خدا،من آبروشونو می خرم ،برای اون بچه مادری می کنم تو بهم زندگی مو ابدی ببخش ...تا اتمام دعا ها و زیارت ها من نقشه رو هزار بار مرور کردم ...
نذری رو توی ظرفا ریختن ،پخش کردن ...شام خوردن...من همچنان در پی نقشه ام بودم تا شب تحویل سردار بدم.
شب تا رفتیم خونه،با همون لباسای بیرون به سردار گفتم:
-بیا بشین یه فکری دارم.
سردار شاکی گفت:ببین آلا ،دیگه خواهرتو ...
-ای بابا ول کن اونو ،ایشالا سر به راه میشه بیا بشین کار مهم تری داریم.
-سردار! پلیورشو درآورد و با اخم و تخم گفت :بگو دیگه چیه ؟
-تو می ذاری؟میگم بیا بشین حرفم خیلی مهمه.
سردار مقابلم نشست و گفتم:
-فهمیدم چیکار کنی که چاره ات بشه.
سردار یکه خورده گفت :جان سردار راست میگی ؟یا داری بازم دستم می ندازی؟
-دیوونه رو ببینا،سردار من فکرامو کردم،به خاطر تو...نگاه سردار دقیق تر شد بخاطر زندگی مشترک نسیه مون این فکر رو کردم ،امیدوارم لیاقت داشته باشی سردار،تو خیلی به من بد کردی خودتم می دونی لازم نیست بهت بگم.
اما من ازت یه چیز می خوام فقط زندگی .
سردار مشکوک نگام کرد و گفتم:حرفی که می زنم خیلی سخته ،خیلی مسئولیت داره ،زندگی جفتمونو تغییر میده اما تنها راه نجات تو آبروی خودت و خانوادته ،اما سردار من تا وقتی حامیه این کارم که تو هم بهم زندگی بدی .
سردار با چشمای خیره بدون پلک زدن نگام می کرد منتظر یه عکس العملش بودم ،منتظر نگاش کردم و سری به طرفین تکون داد و گفتم :یه آره ای یه نه ای یه اهی یه اوهی عین جغد فقط نگام می کنه!
سردار عاصی شده گفت :نوچ !آلا!میگی یا نه؟
-به همه بگو من حامله ام.
@romangram_com