#آلا_پارت_123
سردار به مادرش نگاه کرد و گفت :
- مادر من «به من نگاه کرد و گفت»: آلا رو ببرم الآن سه چهار ساعته نشسته .
شهین خانوم با رضایت گفت : مادر قربونت ،آره راست میگه شما برید ،حاجی میدونه ، گفتی به حاجی ؟
سردار - بله میدونه .
- من خوبم .
سردار با نگاهی استتار شده از شکایت گفت: نه بریم ، انقدر نباید بشینی .
شهین خانوم - راست میگه مادر ، شوهرت به فکرته برو.« باشه ، هندونه هارو بد دادیدزیر بغلم حاجی بلندش کرده فرستاده وگرنه این تو هپروته».
به شهین خانوم نگاه کردم و گفتم : خب پس با اجازه .
شهین خانوم گفت - بسلامت ، شام برداشتی سردار ؟
سردار - بله برداشتم .
شهین خانوم - برید به سلامت .
به سمت ماشین تا برسیم سردار به بیست نفر توضیح داد که حال خانومم زیاد خوب نیست ، باید بریم دیگه .
منو کرد بت اعظم حالا هر کی ندونه میگه سردار عاشق دل خسته و دلسوزه زنشه ؛ کسی نمیدونه سردار تره هم برای من خورد نمیکنه .
سردار - چشات چرا انقدر قرمزه ، خون افتاده !
- نه حساس شده چشمم
سردار- به چی !
- به تو ! خب به اشک دیگه .
سردار - دعا کردی ؟
- عهد کردم .
سردار-عهد؟! چه عهدی ؟
-عهدو که جار نمی زنند ، آدم تو دلش می بنده با خداش که اگه بشه یه کاری کنه به عهدش عمل کنه .
سردار- من مغزم قفل کرده آلا .
- قفل بودی عزیزم وگرنه کارت به اینجا نمی رسید ، به خدا اگه دخترای شهر می دونستن پسر حاجی این طوریه دخترای کل شهر رو تصرف می کردی .
سردار نوچی کرد و گفت : من دارم درد و دل می کنم این چی می گه .
_بیا بریم امام زاده صالح!
@romangram_com