#آلا_پارت_122

- خدارو شکر .
شهین خانوم - من خوشحالم ، کاش شهلام میرفت براش خوب بود نه ؟
- هر چی شما صلاح میدونید .« شهین خانم با رضایت لبخندی زد گفت»: قربون عروس خانوم .
تا اومدم سرمو برگردونم دوباره سقلمه زد ؛نگاش کردم و گفتم : جان ؟
شهین خانم : چرا باز هیچی ننداختی ؟! نداری مگه ؟
- آخه مجلس عزا داریه.
شهین خانم چشماشو درشت کرد و همون طور که همیشه حرف میزد و سرشو به تایید حرفش هی تکون می داد گفت :
- باشه !باشه ! مردم نگاه می کنند ، تو عروس مایی باید اینطوری ل*خ*ت و پتی باشه دستتت ؟ «به دستای خودش نگاه کردم یه تک پوش انداخته بود اندازه مچ بند دستم ، اون یکی دستشم دوازده تا النگوی پهن ! انگشتر فقط حلقه اش بود»!!! خوبه پنجه بوکس درست نکرده !
چراغ ها رو کم کردن ، یه نوحه تاثیر گذار همراه با نجوا های سوز ناک خوندن ، حال دلم بهم ریخت ...
هیچ کس لام تا کام حرف نمی زد ، همه گوش می دادن ، اشک می ریختن ، یه شور خاصی بود که با شورای دیگه فرق می کرد. شاید باید بگم شور حسینی بود ، تموم مشغله هام رفته بود کنار و تنها توجه ام به مجلس جلب شده بود.
دلم انقد شکسته بود که اشکم بی وقفه بریزه ، بین اون اشک و غم یاد سردار افتادم ، در خلوت خودمو خدا و امام حسین گفتم : اگه سردار راست میگه آهمو پس میگیرم اما زندگی بهم بده خدایا تو رو به امام حسینت (ع)...
عهد میکنم که واقعا زندگی کنم ، زندگی بسازم عهد می کنم ، فقط سردار به طرف من بیاد ، من می بخشمش ، من می خوام زندگی کنم ....
تو هوای خودم بودم که شیرین اومد زد به شونه ام ، سر بلند کردم و گفت :
- داداش جلوی دره!
- چی شده ؟
شیرین - میگه بیا بریم .
- چرا ؟ حالش بده ؟!
شیرین شونه هاشو بالا انداخت و از جا بلند شدم و شهین خانوم گفت :
- آلا ! کجا میری ؟
-سردار دم دره .
چادرم رو سرم گذاشتم و شهین خانومم دنبالم راه افتاد ؛ تا برسیم به دم در ورودی دیده و ندیده، نشناخته و شناخته از نو سلام علیک کردن و بعضیا که اون وسط تبریک عروسیم گفتن !!
رفتم دم در دیدم سردار دم سکوی زنونه نشسته ، وا رفته ، یه تسبیحم دستشه ، پسِ سرشو به دیوار تکیه داده با تعجب و نگرانی صدا کردم: سردار ؟
سر بلند کرد.
اول منو بعد مادرش رو دید از جا بلند شد و گفتم :
- چی شده؟! خوبی؟

@romangram_com