#آلا_پارت_116

نه بابا دنبال تو نیومدم که! طرفای عصر مامان اومد خونه امون، سردار رو که خونه دید با تعجب گفت
:
- آقا سردار! وا! شما چرا خونه ای؟
سردار به من یه نیم نگاهی کرد و سریع تر گفتم :
- یکم سردرد داره، از صبح حالش بد بود، الان رو به راه شده.
مامان - آهان! آره رنگ و رو نداری. دکتر رفتی؟
سردار - نه بهترم.
مامان رو به من گفت : چرا تلفن رو جواب نمی دی؟ نگران شدم.
- گفتم که جا گذاشته بودم.
مامان - دلشوره امانم رو داشت می برید«مادره ها مگه می شه نفهمه، بو نبره.، حس نکنه.»
- نگران چی؟ مگه بچه ام؟
مامان - چرا زیر چشمات گود افتاده؟
- برای کم خوابیه. سردار دیشب تب داشت، نخوابیدم.
مامان زیر لب گفت : خوبه عاشق دل خسته نبودید!
- آدم که بودیم«بلند تر گفتم»: یه چایی بریزم.
تا اومدم توی آشپزخونه سردار دنبالم راه افتاد، برگشتم نگاش کردم حواسش نبود، سرش به زیر بود. یه بار توی یه صفحه ی مجازی خونده بودم بچه هایی که مضطرب می شن این عادت رو دارن.
چون دنبال مادرشون یا مربی مهدشون که میان حس اعتماد می کنند و اضطراب و تنهایی و ترسشون رو کمتر می کنه، وایسادم مقابلش سرش رو بلند مرد و با صدای خفه گفتم : برو بشین، مثه جوجه دنبال مرغ دنبال من راه نیفت.
«سردار با یکّه خوردگی نگام کرد و بعد گفت»:
سردار - اومدم آب بردارم.
- آب ؟! به این نگاه کن ،دو تا لیوان آب اونجاست !« سردار با اخم نگام کرد و برگشت به هال».
این روزای زندگی شبیه پرنده ایم که پرواز تو ذاتشه اما اونقدر تو قفس مونده که پروازُ یادش رفته حالا لبه ی بلندیه می تونه بپره و یهویی پرواز یادش بیاد ولی ممکنه بخوره زمین و بمیره ...
چای ریختم و برگشتم به هال دیدم مامان هاج و واج داره سردار رو نگاه می کنه ، سردار هم زل زده به طرح های فرش اسپرت وسط هال ، مامان منو نگاه کرد و با چشم و ابرو و سر اشاره کرد:
- چشه ؟!
عاصی شده سردار و نگاه کردم و اما انگار تو دنیا نبود به مامان گفتم :
- قرص کلداستاپ خورده هنگ کرده !

@romangram_com