#آلا_پارت_102

-آره آره...
شیرین – با داداش کاری داری ؟ برو پیشش من هی حرف می زنم نمیتونی بری.
- نه بگو بابا ! سردار داره با تلفن حرف می زنه.
شیرین – این شرکته توی سه حیطه ی دوخت کار می کنه. با ما برای لباس های مجلسیش قرارداد بسته . سالیانه بالای صد تا طرح میخواد.
سری تکون داد ... چطوری به خودش اجازه میده الان این همه ساعت بره اون جا با اون زنه فک بزنه ، غلط کردم بگه . یعنی حاجی نمی پرسه تو توی اتاق چه غلطی می کنی؟
عمو همایون بلند گفت : آلا خانوم ! سردار کو ؟
- فکر کنم ...
شهلا – توی اتاقه داره با تلفن حرف میزنه.
ععمو همایون با خنده گفت : یازده شب؟ همه اینجان که ....
یه چشمکی زد و گفت : مشکوک میزنه ها!
به حاج آقا نگاه کردم . جدی داشت منو نگاه می کرد ، شبیه زن های قدیم شدم که می خوان عیب شوهرشون رو بپوشونن چون عیب اون آبروی اون زنه ، شبیه اونا پشت شوهر خائن خودم در اومدم و گفتم: نه ، با پسر خاله ی من صحبت می کنه. اونم داره طلا سازی یاد می گیره یکم پرحرفه .
“ از کجا در میاری آلا ؟ چه دروغ شاخ داری گفتم ! پسر خاله ی من ده ساله دمشقه . تو بازار اون جا کار می کنه ، طلا سازیش کجا بود ؟ “
عمو همایون : شوخی می کنم عمو ! سردار هر کاره ای باشه خ*ی*ا*ن*ت کار نیست .
“ آره ارواح همین سه تا عمه هاش ، به حاج آقا نگاه کردم دلم براش سوخت ، آهسته سرتاسف تکون داد و با اون همه تکبر سرشو پیش من به زیر انداخت ، دلم برای پدر بودنش و شرم ساریش سوخت ! قبلا این طوری نبودم .
قبلا سه تا هم بار بابای طرف می کردم اما .... الان فرق کردم ! خشک و تر نمی سوزونم . یه جا خوندم می دونید کار ما یعنی چی ؟ یعنی من یادم میره چیکار کردم ، تو یادت میره چیکار کردی اما دنیا یه کاری می کنه جفتمون یادمون نره چیکار کرده بودیم.من این رو با گوشت و پوست و روح و روانم لمس کردم.
عمو همایون بلند گفت : آی سردار ، کوتاه کن بیا میخوایم پا گشات کنیم .
سردار از اتاق دراومد با چشای گرد و تردید نگاش کردم ، کسی قدر من شاید اون قدر مو شکافانه ندیدش ، موهاش پف کرده بود انگار این قدر چنگ زده به اون موهاش که پوش کرده ! پیشونیش خیسه ، چرا اون رو پیرهنی کشمیرشو در آورده؟! لباسش به هم ریختس ! ظاهرش مرتبه ولی من می فهمم که بهم ریخته است! مثل اول که اتو کرده و صاف و صوف بود نیست !
پایین گردنش سرخه ... نگاهش تو جمع گیج بود ، گیج چرخید ، انگار دنبال یه تیکه میگشت . روی اول مبل ولو شد . یه جوری که عمو همایون با خنده گفت : اینقدر حرف زدی خسته شدی ؟ !
سردار – نه ... دراز کشیده بودم . سر درد دارم.
به دستش نگاه کردم گوشیش دستش بود ! یادش رفته که حداقل گوشیشو پنهان کنه بعد دروغ بگه...
.چی شده ؟ دلم شور افتاد !
مجتبی از مقابلم رد شد ، رفت پیش سردار نشست ، پرسش گر نگاش کرد ؛ مجتبی هم بو برده بود. یه چیزی شده . یه چیزی زمزمه کرد من نفهمیدم. سردار سرشو بیچاره وار تکون داد.... ای وای ! چی شده خب ؟! پاشیم بریم من اینو سوال پیچ کنم بفهمم ....
عمو همایون – همه میدونین من و این پسره عذب هستیم ، زنی نیست که کادو مادو بلد باشه بگیره ...دیگه ببخشید.
عموهمایون اومد جلو .... شهین خانوم بلند و هول زده گفت : عه ، عه ... سردار مادر بلند شو ...
بادست اشاره کرد که سردار پاشه بیاد کنار من بشینه ، سردار اول گیج مامانشو نگاه کرد و مادرش باز با اون حالت همیشه که سرتکون میده و چشم درشت می کنه حرف میزنه که رو حرفاش تاکید داشته باشه ، اشاره کرد به کنار من و سردار بلند شد و اومد کنارم نشست ، اصلا نگام نمیکرد . نه که نخواد ...

@romangram_com