#آخته_پارت_54
- یه سفره خونست، خیلی باصفاست.
با خودم فکر کردم در این موقعیت بهتر است کمتر خانه باشم و پدر از دیدنم حرص نخورد. به ریحان گفتم:
- باشه!
بعد به مادر پیام دادم شب با ریحان میرویم شام یک سفره خانه! با ورود استاد موبایلم را به حالت پرواز زدم و خود را متوجه درس کردم.
بعد از دو ساعت تدریس درسی که هیچ وقت نفهمیدماش استاد اعلام اتمام کلاس کرد و خودش زودتر از بقیه با یک خسته نباشید بیرون زد. آخر ما که از دین زده بودیم واحد اجباری برایمان بعدتر از اعدام بود. وارد محوطه دانشگاه شدم نگاهی به آسمان انداختم. ابرها را مثل پتویی که به دور خودش پچیده بود و به سختی بغضش را در حال مهار کردن بود، ولی انگار توان مقابله با آن بغض در هم پیچیده را نداشت و با سـ*ـینهای مالامال از غم پاییزیاش شروع به باریدن کرد. مثل دیگران که از آمدن باران خوشحال ولی در عین حال فرار میکردند کیفم را سایبان سرم کردم و از دانشگاه بیرون زدم. با شنیدن صدای بوق ممتدد ماشینی نگاهم را به رو به رو سوق دادم. ریحان بود. به سرعت بهسمت ماشینش رفتم و بدون تعلل سوار شدم. دستی به مقنعه خیسم کشیدم و با ریحان دست دادم.
- خوبی؟
سری خوشحال تکان داد و گفت:
- توپ توپم!
خوبهای زیر لب گفتم. ریحان در حال روشن کردن ماشینش گفت:
- اینا چیه پوشیدی؟!
romangram.com | @romangram_com