#آخرین_شعله_شمع_پارت_51

-به من نگو ترلان!
سعی کرده بود داد بزنه اما فقط یک تلاش بی نتیجه بود، نه توانی داشت نه اون لبهای لرزون یاری می کردند.
-به من بگو احمق بگو زودباور بگو ساده بگو ابله بگو یه شکار راحتُ ال...راحت ال...راحت الحلقوم!
از تقلای جستجوی کلماتی که بی تعلل به زبون می آورد ، لبخند زدم.
-بخند!..بخند...خنده هم داره...
-ببین...
-چیو ببینم؟ اینکه توی خونه مردی هستم که نمی دونم چه برنامه ای برام چیده...اینکه دارم داغون میشم و نمی تونم خودمورها کنم.....اینکه خواهرم..خواهرم..تنها خواهرم یه گوشه دیگه اسیر این مرد شده...گروگان گرفتیش آره؟ فکر نکردی من بدبخت پولی برای آزادیش ندارم...خودت دیدی که کلیه فروختم تا خواهرمو نجات بدم......ندیدی؟؟
بلند شدم و به سمتش رفتم....عکس العملش خارج از انتظارم بود. انگار دیگه مخاطبش من نبودم. انگار داشت با خودش حرف می زد.
-ترلان....حواست به من هست؟
نگاهش به من بود اما در حال شکستن.
-خواهرم را به من برگردون..هرکاری بخوای برات انجام می دم....
دستهای لرزونش را به سمتم گرفت.
-التماس می کنم....
-حالت خوب نیست...
مثل یه جوجه سرما زده به شدت می لرزید. پوست گندمی خوشرنگش کاملا سفید شده بود و چشمهاش بی فروغ و خاموش.
-بلند شو بیا کنار شومینه بشین گرم بشی..
-یه زنگ بزنم به توکا؟ بگم برگرده خونه داییم...قول می دم حرفی از شما نزنم...
خندیدم..عصبی!...این دختر چه فکرهایی تو مغزش داشت؟!
-تو چی فکر کردی؟ فکر کردی گیر باند مافیا افتادی؟؟ فکر کردی من کی ام؟ بابا من فقط یه پزشکم .همین!
مطمئن بودم متوجه حرفهام نمیشه...رسما قاطی کرده بود. باورش سخت بود ....ولی باید باور می کردم . داشت جلوی چشمهام از بین می رفت.
با یک حرکت سریع بدن مچاله شده لرزونش را بلند کردم و کنار شومینه گذاشتم. شعله شومینه را زیاد کردم.
-چرا من؟ گفتی از این دو تا خواهر بدبخت تر و بی پناه تر نیست؟ گفتی با پول بهش نزدیک میشم و بعدا ازکنارش چندین برابر در میارم..اون خونه هم خونه تیمی تونه!از اونجا دخترا رو پخش می کنید...ای وای..ای وای..خواهر خوشگلم...خواهر خوشگلم....از اولم می خواستی به اون برسی به یه بهونه جدامون کردی...دیدی من به درد نمی خورم خوشگل نیستم گفتی اعضای بدنش را در میاریم...آره همینه....
-بسه ترلان! آروم...
به سمت کیفم رفتم. رفتار هیستریکش رو به افزایش بود. اولین آرام بخشی که پیدا کردم را برداشتم و به کنارش رفتم.
-وای بر من...وای بر من....توروخدا بذار به توکا زنگ بزنم بذار بره...هر کاری بخوای برات می کنم حاضرم تک تک اعضای بدنم را خودم ...
.
سوزش سوزن رو که روی پوستش حس کرد ، لحظه ای ساکت شد.
-آرام بخشه..آروم که شدی با هم حرف می زنیم...به توکا هم زنگ میزنی..فقط آروم باش و اون فکرهای مزخرف را از ذهنت بریز بیرون....
پوزخندی زد.نگاهش سنگین بود و چشم از من بر نمی داشت.
-حرفهایی که زدی چرند محضه...هیچ خطری تو و خواهرت را تهدید نمی کنه..مطمئن باش....
پنبه را روی دستش فشار می دادم.
-الان خوابت می بره....نگران نباش و از هیچی نترس
باز هم پوزخند.
-اشتباه از من بود از اول هم باید خودم را درست معرفی می کردم....

romangram.com | @romangram_com