#آخرین_شعله_شمع_پارت_27
یخ؟؟ تمام تنم خیس عرق بود انگار کنار تنور خوابیده بودم.
-نه..نمی خواستم بخوابم ...نفهمیدم کی خوابم برد....
با حرص پوفی کرد و گفت:( دارم میرم...) با تعجب گفتم:( کجا؟؟) چشم و ابرویی حواله م کرد و گفت:(حالا که جای خوابتو ازم جدا کردی منم دیگه نمی تونم این خِفتو تحمل کنم و دارم ترکت می کنم قرار ما سه روز دیگه محضر سر کوچه!!!!...) نگاه پر تمسخرش را رویم چرخوند و اضافه کرد:( دارم ولت می کنما، مثل اینکه عین خیالتم نیست!!..پس مجبورم برنامه رو عوض کنم و برم مدرسه....صبحونه هم نخواستیم!..مرد هم مردهای قدیم ! یه نون سنگک داغ حداقل توی سفره مون می گذاشتن! والا) و با ناز و ادا ایشی گفت و به سمت در چرخید.
-اما امروز که گفتی تعطیلید!
دوباره برگشت و گفت:( وای خاک به سرم می گن دروغگو کم حافظه میشه ها!! با دوست پسرم قرار داشتم رو شد وااااای!)
خندیدم و گفتم:( تو غلط کردی با هفت جد و آباد دوست پسرت!...واقعا داری میری مدرسه؟)
-آره بابا....دیروز بهمون گفتند کلاس ما به علت پاره ای از تعمیرات تعطیله...رادیاتور مادیاتورش هنگ کرده بود..ما هم از خدا خواسته...ولی دیدم حالا که کلاس نداریم بهترین موقعیته که بریم کتابخونه و یه دلی از عزای اون کتاب متابها در بیاریم...از اون غیر درسی ها ....یه رمان عاشقونه مثلا....از اون عاشقونه ها که پسره پرنسه و دختره کوزت! نه از اونا که پسره خلافه و دختره ساده و پروانه ای!...
دوباره به سمتم اومد و دوزانو کنار منی که هنوز وسط آشپزخونه روی موکت نشسته بودم ، نشست و آهسته گفت:( صبح زودی صدای حامد میومد بازم داشت با زندایی و هاله بحث می کرد...دلم به حال هاله سوخت...گفتم بریم مدرسه کنج حیاط از سرما و بی کلاسی یخ بزنیم بهتره تا اینکه هاله مجبور باشه این سرخرو تا شب تحمل کنه...)
بی اختیار پرسیدم:( چی می گفتن؟ موضوع چی بود؟)
-چی می خواستی باشه؟..یه کله داره از صبح هوار هوار می کنه که چرا زندایی براش آستین بالا نمی زنه ؟..هی هم می گه همتون می دونید من چه مرگمه ولی برام سوسه میاید....
-کله صبح یاد زن گرفتن افتاده؟؟؟
لبخند خبیثانه ای زد و گفت:( حتما خوابی چیزی دیده حالی به حالی شده!)
-توکا؟؟ مودب باش یه کم ...یه کم عفت کلام!
-گفتم حتما رویا دیده دیگه، هوایی شده همین!...چیزی نگفتم...
بعد بلند شد و گفت:( کار هر روزشه..صبح و غروب نداره که....راه می ره غر می زنه..گیر می ده به همه
چیز ..به این هاله بدبخت از همه بیشتر....یکی دوبارم شنیدم به زندایی می گفت اگه خودش نره جلو مجبوره خودش دست به کار بشه و دست همه را بذاره تو پوست گردو...می گفت می خواد عروسش را بیاره بالا جای ما....آخه خره کی به تو زن می ده با این دل خجسته و شکاکت!)
حالم بد شد..دوباره همون آلارم دیشب شروع شد..با صدایی بلندتر و جیغ تر!
-من برم دیگه..بای بای....
سری تکون دادم و توکا رفت...با عجله بلند شدم ..دوش گرفتم و رفتم پایین...فکر می کردم حامد هم رفته...اما هنوز خونه بود.
-صبح به خیر
-سلام عزیزم صبحت به خیر...بهتر شدی ؟ دیشب اینقدر بی حوصله بودی که وقتی رفتی بالا گفتم بذارم تو حال خودت باشی و مزاحمت نشم...الان بهتری؟
ناخوداگاه بی توجه به ملایمت زندایی ، چشم غره ای به حامد که روبروی تلوزیون نشسته بود و به ما زل زده بود ، رفتم.
-سلام کردن که بلد نیستی! حداقل کوچیک بزرگ حالیت باشه که اینطوری برای بزرگت چشم درشت نکنی!
و نگاه ازم گرفت و زل زد به برنامه صبح به خیر ایران ، صبح به خیر سلام...صبح به خیر تهران ، نمی دونم یه همچین چیزایی..الحمدا.. تمام کانالها شده بود یک دست و یک شکل ، همه صبحها برنامه زنده صبح به خیرو غیره داشتند...همه با هم سر یک ساعت برنامه پزشکی و همه با هم سر یک ساعت برنامه های مذهبی قبلاز اذان و اخبار و برنامه زنده عصر داشتند..کار و بار مجریها حسابی گرفته بود...و خلاصه تا آخر شب همگی فرمت متحدشون را حفظ می کردند.
دلم می خواست خرخره ش را به دندون بگیرم...از فکرش هم عقم گرفت! مدتی بود دیگه عیان و رو در رو برای هم خط و نشون می کشیدیم...
-تو که خیلی چیزا حالیته چرا کله صبح صداتو می ندازی رو سرت هوار هوار که من زن می خوام
پوزخندی زد که دلم می خواست هرچه آبرو و حیا بود را بگذارم کنار و نظر مثبت هجده توکا رو بهش منتقل کنم...
-برای اینکه اونی که باید بشنوه بشنوه!...بشنوه که یا باید اینجارو خالی کنه و بعد از یه مدت مفت خوردن بره دنبال زندگیش یا کوتاه بیاد و کم کم دل خواهرشو نرم کنه تا بتونم مردونه پا بذارم جلو....
بعد با حرص اضافه کرد:( می دونی که می تونم دو سوته دلشو بدست بیارم دخترهای شونزده هفده ساله با دوتا قربون و صدقه و عشق منی جون منی زیبای خفته! دلشونو می بازن...اما من اینقدر نامرد نیستم...اینقدر هم خر نیستم...چون عمر این عشق و عاشقیا دو ماهه ولی من اونو برای تمام عمرم می خوام....حالیته..؟)
هیچوقت اینقدر مستقیم و بی رودربایستی و بی پرده حرف نزده بود...اینقدر روشن حرف زد که حالم منقلب شد..انگار همین الان شب عروسی ِتوکاست و دارم دامادو به سمت حجله بدرقه می کنم. دستم را به سمت در گرفتم تا نیفتم.
-ترلان خوبی مادر؟ خیر نبینی پسر!
زندایی غرولند کنان به سمتم اومد. لحظاتی چشمهامو بستم تا این دَوَران وحشتناک تموم بشه و در همون چند لحظه فهمیدم که چه حامد دردسر باشه چه نباشه ، چه عزمشو جمع کنه و دل توکا رو بدست بیاره چه نیاره ، چه چشمش دنبال توکا بمونه و بعدها خراب شه سرمون چه نمونه و نشه ، چه آدم حسابی باشه و چه نباشه ، چهمرد باشه و مردونه رفتار کنه و چه نامرد و بی مرام ! هرگز هرگز حاضر نیستم نعش توکارو روی شونه هاش بگذارم...این یک حس دلی بود...یک دلیل و برهان کاملا حسی و بی منطق اما محکم و قوی که هیچ جورو با هیچ منطقی نمی تونستم از این موضع کوتاه بیام...همون لحظه تصمیم نهایی را گرفتم.
چشمهامو باز کردم و تیز و برنده توی چشمهای خندون حامد نگاه کردم.
-یه بار مرد باش و پای حرفی که می زنی وایسا...
romangram.com | @romangram_com