#آخرین_پناه_پارت_91

- من نمیدونم چی بگم...
- فعلا چیزی نگو وقت زیاده خوب فکر کن..
پیشونیشو بوسید وسبک از در اتاق بیرون رفت اما هنوزم ترسو دلهوره تمام وجودشو گرفته بود کاش همه چی به خوبی پیش بره....پناه هنوز شوکه بود دلش نمیخواست فکر کنه ....خودشو با جمع کردن لباسا مشغول کرد...ساعت6 غروب با ماشین پدرش به همراه رادین به سمت ویلاشون در شمال حرکت کردن ...ماشینی هم که مخصوص بادیگاردا بود از پشت سر همراهیشون میکرد سر یه خیابون عمو ارش اینا هم با دوتا ماشین بهشون اضافه شدن کمی جلوترم خانواده اقای فروتن... پناه از اینکه قرار بود ویندا هم همراهشون بیاد عصبی بود ...مهبد هنوز حالش خوب نشده بود ونتونسته بو توی این سفر همراهیشون کنه.. برای شام به ویلاشون رسیدن ..پناه بعد از خوردن شام به یکی از اتاقای بالا که مخصوص خودش بود رفت رو تخت ولو شدو نگاه خیرشو به سقف دوخت نگاهش هرچند خیره بواما درموندگی توش موج میزد ..هضم اینکه آروین ازش خواستگاری کرده خیلی سخت بود.. او هیچ وقت به ازدواج با آروین فکر نکرده بود برعکس به ازدواج با رادین فکر کرده بود.آروینو همیشه مثله یه دوست میدید مثل سامیار بردیا سیروان..هیچ وقت فکر نمیکرد روزی ازش خواستگاری کنه...نه مثل بردارش هیچ وقت بهش نگاه نکرد چون عادت نداشت چیزیو جایگزین نداشته هاش بکنه ..جوابش مشخص بود چون ته دلش با اون بود اما نمیتونست غرور آروینم نادیده بگیره دلش نمیخواست بشکندش اصلا چرا آروین تاحالا در این مورد باهاش حرف نزده بود اگه دوستش داره چرا تاحالا بهش اشاره نکرده بود چرا مثله یه غریبه واینقدر رسمی خواستگاری کرده بود..شاید انقدر از جواب مثبتی که میگرفته مطمئن بوده که نخواسته دیگه وقتشو تلف کنه واما رادین چرا اینجوری کرده بود...؟؟؟به هرحال نمیتونست تا رادین هست به آروین فکر کنه .ازهمون روزی که رادینو تکیه داده بر ماشینش ویا شایدم قبل تر ها خیلی قبل ترها میخواستو حسی جدا از حس دختر عمو پسر عمویی بهش داشت حسی که دلشو قلقلک میداد..اونقدر رمان وفیلم دیدو خونده بود که بتونه تشخیص بده این حس حس با ازرشی ...یه چیزی مثل عشق.....باز فکرش به سمت آروین کشیده شد اونو چیکار میکرد؟؟؟؟....اما فکر کردن به رادین شیرین تر بود پس با فکر اون به خواب رفت...
با حس کشیده شدن چیزی روی صورتش چشمانش را باز کرد وبا چشمان آروین رو به رو شد چقدر درش میخواست به جای این چشما دو چشم ابی رو به رویش باشد به زور لبخندی زد..
- چه عجب بیدار شدی خانومی؟؟
از لفظ خانومی خوشش نیامد اما به روش نیاورد روی تخت نشست:
- سلام مگه ساعت چنده؟؟
- علیک 9 بلند شو میخوایم بریم لب ساحل ناهار بخوریم...
- حالا کو تا ناهار؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
- بالاخره یکم بازیو تفریحم کنیم دیگه؟..
- باشه بابا..
- پس من رفتم.. آروین رفت ..بلند شد لباساش همون لباساسیی بود که دیروز باهاشون اومده بود دراورد یه دوش گرفتو یه مانتو سفید تابستونی( هرچند بهار بود ولی هوا گرم بود)..پوشید با شلوار مشکیو کلاه حصیر روی موهای طلاییش گذاشتو رفت پایین همه اماده تو سالن نشسته بودن سلامی کردو به سمت اشپز خونه رفت صبحانه خوردو پیشه بقیه برگشت.خدمتکار ویلا وسایل رو براشون بردو وخودش به ویلا برگشت همه رفتند تو اب ..آروین اومد بالاسرش که روی ساحل با فاصله از دریا نشسته بود..
- چرا نشستی بیا اب بازی؟؟؟؟؟
لبخند مسخره ای زدو گفت:
- خیس میشم خوشم نمیاد....
آروین با تعجب یه تای ابرشو بالا انداختو رفت...صدای قدم های کسی روی ساحل ونشستش رو شنید...
- چرا نرفتی؟
رادین بود...

romangram.com | @romangram_com