#آخرین_پناه_پارت_90
- بایدم طلبکار باشم تو خونه شما قصد جونه منو کردن مهبد تیر خورده میفهمی تو خونه کسی که فکر میکردم یکی از بهترین دوستامه...حالا تو به جای اینکه قانعه ام کنی اینجوری حرف میزنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
یهو بغض لعیا شکستو زد زیره گریه.. همه با بهت به پناه نگاه میکردن ..فکر نمیکردن یه همچین اتفاقی افتاده باشه اصلا برای چی؟؟؟ پناه لعیارو تو بغلش کشید هرچند لعیا باهاش بد حرف زده بود اما دلش نمیومد گریشو ببینه..بالاخره سوار ماشیناشون شدنو به سمت دانشگاه..راه افتادن با رسیدن به دانشگاه ونشون دادن کارت نگهبان که معلوم بود خیلی خوابش میاد درو باز کرد ..آرمان مثله دفعات قبل که یواشکی ونا محسوس مراقب پناه بودن به بقیه افراد خبرداد که بیان چون وضعیت دانشگاه وتعداد افراد کارو برای هر مهاجمی راحت تر میکرد ... نمایش پناه اینا سه ساعت طول کشید وتمام سه ساعت ارمان وافرادش مراقب همه جا بودند تعدادشون باعث شد که مهاجمین حتی نزدیک پناه هم نشن مثله دفعات قبل... بالاخره نمایش وبرنامه تموم شدوهمه برای خوردن ناهار به یه رستوران رفتن....
هفته سختی بود اما گذشت پناه به این موضوع عادت کرده بود که هر جا میره یکی مثله کنه دونبالش باشه...
***
رو تخت دراز کشیده بودو داشت یکی از عکساشو با برنامه فتوشاپ درست میکرد و اهنگ گوش میداد.. که صدای تقه ای که به در خوردو نشنید ... در باز شدو اردوان اومد تو کنارش نشست اونموقع پناه متوجه شد...متعجب که چرا پدرش این موقع خونه است اهنگو پاز کردو نشست ..
- چیزی شده؟؟
- من باید بپرسم ؟؟؟چرا حاضر نیستی...
- چی؟؟حاضر؟؟؟چرا؟؟؟
- مگه یادت نیست امروز میخوایم بریم شمال...
- اوف نه اصلا یادم نبود میگم شما خونه اید الان وسایلمو جمع میکنم ...
- باشه ..
اردوان مردد بود که با پناه در مورد اتفاقی که افتاده حرف بزنه یانه تصمیم پناه خیلی مهم بود .. دوباره اومد وسره جاش نشست ..پناه متعجب برگشت وبه اردوان نگاه کرد
- چیزی شده بابا..؟؟
اردوان سرشو تکون داد و پناه کنارش نشست :
- خب بگید...
- خب پناه تو دختر عاقلی هستی ومیتونی خودت برای خودت تصمیم بگیری هیچ اجباری تو کار نیست راستش هم خانواده آروین وهم رادین ازم برای تو خواستگاری کردن و اجازه گرفتن که رسمی بیان من گفتم بعد مسافرت شمال ..بالاخره ادم تو سفر دیگرانو میشناسه..تصمیم با خودته.
romangram.com | @romangram_com