#آخرین_پناه_پارت_83
رحیمی به استاد گفت:
- نمیخواید درسو شروع کنید..
واستاد به زحمت شروع به درس دادن کرد...
ساعت چهار بود که همه کلاساش تموم شد رحیمی هم تو همه کلاسا شرکت داشت...بعد از کلاس به خونه برگشتن پناه با نگاه گذرایی به کمد لباساش به نتیجه رسید که برای خرید لباس مناسب به یه پاساژ بره..لباساشو پوشید همین که از در اتاقش بیرون اومد رحیمی مثل جن مقابلش ظاهر شد...همون طور که پدرش گفته بود مجبور بود همه جارو با رحیمی بره...مجبور شد براش توضیح بده:
- میخوام برم خرید..
رحیمی چیزی نگفت وپشت سرش راه افتاد .. زیر نگاه های متعجب رحیمی صندلی جلو نشست..تا رحیمی خواست حرفی بزنه دستشو به نشانه سکوت بالا برد...سرشو به صندلی ماشین تکیه داد چقدر بد بود که یهو تمام آزادیشو درعرض چند هفته از دست داده بود ...جدا از خونه مجردی حالا مجبور بودکه سر خرم دنبال خودش راه بندازه..با توقف ماشین مثله دفعات قبل رحیمی درو براش باز کردو پیاده ش دلش نمیخواش همه جا با این رفتار باعث جلب توجه بشه کاشکی رحیمی میفهمید... یعنی باید حالیش میکرد...
- ببین رحیمی که نمیدونم اسمتم چیه..من دلم نمیخواد همه جا با این کارای تو تو چشم بیام لزومی به این کارا نیست..من خودم دست دارم نمیدونم تاکی باید همو تحمل کنیم اما من ترجیح میدم تو این مدت مثل یه دوست باهم رفتار کنیم قبول...
اخمای رحیمی رفت تو هم پناه با حرص لبشو جوید پسره پرو مثله دخترایی که بهشون پیشنهاد ازدواج میدی اخم کرده بود..عصبی از سکوت بادیگار گفت:
- به جهنم لیاقت نداری فکردی من خوشم میاد ... همون بهتر باهات مثله خدمتکارا برخورد کنم لیاقت نداری البته پیشنهادمم به خاطر خودم بود..
وقدماشو بلند تر برداشت اما رحیمی با همون اخمش که صد برابر شده بودو داشت چشماشم قاطی ابروهاش میکرد.. دنبالش راه افتاد
- باشه قبول...مهبدم
یهو ایستاد وبه سمتش برگشت...
- چه اسمی ..؟؟!!!!
سپس قدم هاشونو هماهنگ کردند...
یه لباس دکلته ابی نفتی خرید با کفشای پاشنه بلند به همون رنگ وبعد برگشتن خونه جلودر که رسیدن مهبد خریدارو از صندق عقب ماشین بیرون اورد..خداحافظی کردو رفت رنگهبان خرید هارو برداشت همین جور که به سمت ساختمون میرفتش رادینو دید که غمگین به دیوار ساختمن تکیه داده... جلو اومد
- سلام..
- سلام خوبی؟؟؟
- اره ..چیزی شده؟؟؟؟
romangram.com | @romangram_com