#آخرین_پناه_پارت_82
اووو گفتن بچه ها رفت هوا
- اما من اجازه ورودتونو به کلاس ندادم..
- با اقای عباسی(مدیر دانشکده)هماهنگ شده ..
- اما باید با من هماهنگ میشد...حالام بفرمایید بیرون ...
یه جوری با خشم بلند شد که همه ساکت شدند رفت مقابل میز استاد ایستاد...
- من پشت در ایستادم..هراتفاقی برای خانوم تمنا بیفته مقصر شمایید اونموقع به همین راحتی ازکنارش نمیگذرم...
استاد با لحن تمسخر امیزی گفت:
- بفرمایید بفرمایید اینجا کلاسه میدونه جنگ که نیست...
رحیمی با خشم بیرون رفت تا چند دیقه همه ساکت بودن حتی پناهم تو شوک بود استاد هم بد تر ازهمه از ترس داشت میلرزید ولی خودشو جمع کردو مشغول درس دادن شد... چند دیقه نگذشته بود که صدای مهیب شکستن شیشه هم رو از جا پروند ویه چیزی مانند سنگ افتاد تو کلاس استاد که دیگه خودشو خراب کرد همه هم شروع به جیغو داد کردن همون موقع در با شدت باز شدورحیمی پرید تو...
همه ساکت شدن یکی از شیشه های پنجره کلاس شکسته بود ....رحیمی نگاه خشمگینی به استاد انداخت.. به سمت سنگی که وسط کلاس افتاده بود رفت یه تیکه کاغذ به سنگ وصل شده بود کاغذو برداشتو خوند که اخماش تو هم رفت
انگشتشو به سمت استاد گرفت
- شانس آوردید اقای محمدی
ورفت سر جایی که قبلا نشسته بود نشست...
همه تو شوک بودند پناهم که بد تراز همه... تا حالا که یواشکی مراقبش بودن یه همچین اتفاقی نمیوفتاد اما حالا خیلی دوست داشت بدونه تو اون کاغذ چی نوشته شده اما چیزی نگفتو به تخته مقابلش زل زد.. یهو در باز شدو امیر پور اومد تو..
- اینجا چه خبر؟؟؟
رحیمی با همون حالت جدیش گفت:
- نمیبینید شیشه شکسته..
امیر پور بهش چشم غره رفت وبعد از کلاس خارج شد..
romangram.com | @romangram_com