#آخرین_پناه_پارت_174

- به درک...
بلند شد به سمت اشپز خونه رفت مهبد داشت شام میپخت با لحنی که سعی در شوخ بودنش داشت گفت:
- تو غذا بلدی بپزی ؟؟نچ نچ ...خجالت کشیدم..
- خواهش میکنم اینجوری نگید...
- نه نمیشه باید بگم..به هرحال کمک خواستی من هستم...
وبا خنده از اشپز خونه بیرون اومد رو به پدرش گفت
- بابا اون پولارو از زندگی خودت بیرون اوردی اما شروین چی؟؟
اردوان با کمی فکر گفت:
- تو راست میگی اصلا حواسم نبود...شروین دیگه بیا اینجا فردا ترتیب خونه ماشینتو میدم
- ممنونم...
- خواهش میکنم پسرم ..تو تنها خواسته همسرمی ...آیه تورو خیلی دوست داشت..
همون موقع صدای رادین اومد:
- سلام بر جمع خانواده که گلشون کم بود.. اما دیگه با وجود من نیست...
پناه گفت:
- انقدر خودتو لوس نکن...
راستین به سمت باباش دویدو رادین بغلش کرد لپشو بوسید:
- پسر گلم چطوره.؟؟
- عایی...عمو شوین اومده

romangram.com | @romangram_com