#آخرین_پناه_پارت_162

- بفرمایین از این طرف..
مونده بودم بگم اخه شمارو چه به فرش دست باف میدونید چقدر پوش میشه که یهو تصویره دختری که سیلی به یه پسر زد اومد جلو چشمم با یه یاد اوردش کلی ممنون خدا شدم که چیزی نگفتم البته از لباساشون میباید میفهمیدم وضعشون خوبه.. داشتن فرشاو تابلو های دست بافو میدین که یهو در باز شدو اردلان مثله همیشه شوخ اومد تو..اونا رو نیدد برای همین شروع کرد به وراجی:داش چقدر کار میکنی از پا در میایا..خوبه قرار داشتیم..نمیگی عاشقت زیر بارون ناامید میشه... خیس میشه...
برای اینکه بیشتر ادامه نده به سمتش رفتم اون دوتاهم همینجور میخندیدن..گفتم:معذرت میخوام اردلان بشین میریم..
بعدم چشمو ابرو اومدم که اونم رو هوا گرفت اما برخلاف تصورم راه افتاد سمتشون ..سلام کردو شروع کرد نظرشو گفتن اخرسری هم کارت شرتشو داد به دوست دختره که من چشام گرد شد..تازه دعوتشونم کرد که باهم بریم شام بخوریم ولی اون دختره که فهمیدم آیه اس قبول نکرد... یه ماه نشد که اردلان اصرار کرد بریم خواستگاری.. مامان نداشتیم با بابا من رفتیم خواستگاری اونام از یه خوانواده پولدار بودن ماهم وضعمون بد نبود..برای همین خیلی سریع همه چیز تموم شدو یه سال بعد ازدواج کردند..همه چیز میگذشتو خوب پیش میرفت تا اینکه یه رو اومدم خونه دیدم بابا سکته کرده و جادرجا مرده...اون موقع نفهمیدم چرا اما بعدش همه چیزو فهمیدم وقتی که من رابطه ام با آیه توسط شیداو اردلان خوب شدو به خواستگاریش رفتم وقتی منو بردن پیش بابای آیه کلی حرف زدنو در اخر گفتن که نه راه پس داری نه راه پیش یا همینجا میکشیمت یااینکه با دخترمون ازدواج میکنیو میای تو گروه ما اونم چون دخترمون تورو دوست داره وگرنه این وصلت نباید صورت بگیره ..
اردوان نفس عمیقی کشیدو ادامه داد:
- اونموقع بود که فهمیدم اردلان کجاست.. چرا اون روز پدر سکته کرد...من تنها دو راه داشتم یا باید میمردم یا به عشقم میرسیدم خوب به نظرت کدومو انتخاب میکردم ؟؟؟؟ازدواج منوآیه حتی زود تر از اردلان اینا تموم شد اونموقع رادین3 سالش بود..آیه چیزی نمیدونست اما تا زمانی که ازدواج کنیم انقدر توگوشش خوندن تا شد یه ادم بی احساس ...اون شد یه ادم سرد وجدی که نوفوذ یه قلبش دیگه امکان نداشت اما اونا نمیدونستند قبل از اینکه ایه سرد شه من تو قلبش رفته بودم با اینکارشون آیه دیگه اگه میخواستم نمیتونست منو نادیده بگیره اخلاقشم که عادت کردم مهم خودش بود خودش تنهایی شروع کرد به رفتنه ادامه راه پدرش... شیدا اصلا راضی نبود برا همین همون موقع که تونست رادینو فرستاد لندن تا از همه چیز دور باشه ... با کلی صحنه سازی که مثلا رادین خودش میخواد بره ونمیوتونن جلو شو بگیرن من انقد تو گوشه ایه خودم که راضی شد تو رو به دنبا بیاره وقتی به دنیا اومدی بابغض بهت زل زدو گفت:متاسفم که دارم نابودت میکنم اما تو مقاومت کن... باید بکنی نباید مثله من ضعیف باشی ...
من نابود شدم من به فکر خودم بودم در حالی که اون به فکر این بود که با دنیا اومدنت ممکنه چه بر سرت بیاد شاید دیگه نگاهت نکرد شاید بهت نگفت که چقدر براش مهمی اما از دور مراقبت بود.. اون موقع که پیشنهاد دادی به خونه عموت بری اون گفت که باید توروهم دور کنیم از این محیط وقتی میخوابیدی میومد بالا سرتو بهت نگاه میرد انگار انرژی میگرفت لبخند میزد بغض میکردو اشک نمیرخت...وقتی فهمیدم چه نامردی در حقت کردم که دیگه دیر شده بود ...اما نباید میذاشتم تو هم نابود شی کارخونه رو راه انداختم گالری هم همینطور هرچی از مامانت پول گرفته بودم برای اینکارو با به دست اوردن درامد بهش پس میدادم اونم لبخند میزدو با لبخندش میگفت که راضیه تا دوسالگیت دیگه تمام اون پولای کثیفو با تورم پس داده بود وهرچی پول از کارخونه وگالری ها بود همه حلال بودن.. تا میتونستم به دیگران کمک میکردم که نفرین مادر اونایی که به دست مانابود میشدن دامنه تورو نگیره... مادرت بازیگر خوبی بود وتو بازیگری از اون به ارث بردی وقتی تو شمال فهمید تو رادینو دوست داری نزدیک بود از خوشحالی جیغ بکشه درست مثله یه دختر بچه 14 ساله نازو ملوس شده بود اما جلو ارش اینا همچین اخم میکرد میترسیدم همه چیو بهم بزنه..با وجود مادرت دیگه کسی به شما گیر نداد..سه ماه پیش بود یه مهمونی از طرف اقای فروتن برنامه ریزی شده بود قرار بود چند تن مواد توش جابه جاشه و چند تا کله گنده هم دعوت بودند قبل از اینکه بریم آیه دوتا پاک بهم داد یکی برای تو یکی هم برای من بعد از چند سال با عشق تو چشام زل زد گفت بهش اعتماد کنم گفت هرتصمیمی گرفت بهش احترام بزارم بعد رفتیم... دوساعت از مهمونی گذشته بود اوج کار بود که با بلند گو علام شد دور تا دور عمارت محاصره است آیه اومد سمتم... هرکی به سمتی میدوید صدای شلیک میومد دستامو گرفت تودستای سردش دوباره نگاه داغشو دوخت به چشمام برای اولین بار با عشق صدام کرد:اردوانم تو اینا رو خبر کردی یادت نره تو هیچ کاره ای یه هفته هم نشده که فهمیدی زنت یه ادمه فاسد یه کثافط که هموطناشو نابود میکنه فقط مراقب شروین باش اونم هیچ کاره است شاید تو مراحل قانوی یکم اذیت بشی اما تحمل کن به خواسته ام احترام بذار باشه باشه اردوان من... باشه عشقه پاک من...بگو فقط برای اخرین با بگو بگو هنوزم همونقدر دوستم داری که وقتی نمیدونستی کیم مثله اون قدیما دوستم داری بگو که هنوزم دوستم...یادته اون موقعا میگفتی قد شنهای کویر ستاره های اسمون دوستم داری بگو بذار اروم شم که هنوزم کسی هست که منو دوست داشته باشه ...
دیگه نتوانست مگر چقدر توان داشت از اون موقع تا حالا بغض را تحمل کرده بود... هق هقش تمام عمارت را از پا انداخت ...پناه نیز پا به پای پدرش اشک ریخت اما این داستان باید تمام میشد..
- تو چشماش زل زدم نگران بودم دلشوره داشتم اما باید میگفتم باید میگفتم تمام عمرم به خاطر کی گذشت...به خاطر کی من زنده ام گفتم:آیه من هنوزم عاشقتم مگه من چند تا قلب دارم ..پناه مادرت بزرگ تر از اونی بود که من بفهمم من تازه داره معنی بعضی از کاراشو میفهم مادرت عالی بود برای منو تو بهترین تصمیمو گرفت اما خودشو سپرد دست مرگ....اون خواست پس باید میشد جدا از یه نفر هرکی تو مهمونی بودو گرفتن با دستور مادرت توهمه ماشینا مواد جاساز کرده بودن که کسی در نره به جز منو شروین هم عدام شدند...
ودوباره اشک ریخت
بلند شد به سمت پنجره رفت پرده را کنار داد:
- 1 ماه از اجرای حکم اعدام میگذره جز گالری ها کارخونه واین خونه هرچی که برای مادرت بود با حساب بانکیش مصادره شدبه هرحال ماکه نمیتونستیم از اون پول استفاده کنیم...آیه تمام مدارکی که درمورد من وشروین بوده نابود کرده..ای کاش میذاشت منم باهاش برم که حالا اینجوری هرروز نمیرم..
***
بالاسره قبر ایستاد نه ایستادن در توانش نبود نشست رادینو راستین کمی اونطرفتر شیرینی خیرات میکردند..در گلاب رو باز کرد از بالاترین نقطه سنگ ریخت با انگشتا روی سطح سنگ کشید روی اسم مادر"آیه ستایش" با صدایی لرزون از بغض گفت:
- خوبی مامانی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟اونجا جات خوبه مگه نه اینکه بهشت زیر پای مادراست ..هان مامان چرا ما نتونستیم مثله بقیه یه زندگی ساده داشته باشین چرا بابابزرگ اینکارو باهامون ..اه اصلا ول کن اومد از خودم بهت بگم این چهار سال حسابی دلم برات تنگ شد..درسته من هیچ وقت باهات دردو دل نمیکردم اخه اونموقع ها وقت نداشتی اما حالا فکرکنم سرت خلوت شده...من با رادین خوشبختم یه پسر کاکل زری هم داریم راستین سه سالشه انقدر با نمک حرف میزنه میخوای بخوریش....راستی اومدم بگم تو که ناراحت نمیشی من یکم بابا رو از این حالا هوا در بیارم ..هیچوقت فکر نمیکردم انقدر گذشته مون مثله هم باشه اما شما مامامنو بابایی به دلسوزی من به گلی من نداشتی وگرنه مثله من خوشبخت میشدی توهم اگه یه مامان مثله مامان آیه من داشتی که عین کوه پشتت واسه الان اونجا نبودی... اخر ارزو به دل موندم که تو بغلت فرو برم ...
هق هقش کل گورستانو در بر گرفت...بعد از چند دقیقه رادین به سراقش اودم چرخی در شهر زدنو به خونه برگشتن پناه از مامانش اجازه گرفته بود که بابا شو مثله همیشه کنه... دعا دعا میکرد باباش قبول کنه که لباساشو در بیاره....یه بلوز چهار خونه سورمه ای سفید گرفتن ..پناه با کلی التماش تنه باباش کرد مجبورش کرد که ریشاشم بزنه خودش براش عطر زدو شامو چهار تایی رفتند دربند ...
.... یه هفته از امدنشون گذشتو رادین برای تعویض حال پناه بهش پیشنهاد داد که به دفتری که دوستاش زده بود بره وانهارو غافلگیر کنه..پناهم قبول کرد هنوز رنگ موهاش نرفته بوددر تمام این چهار سال پناه دوستاشو از نظر مالی ساپورت میکرکرد هرچند بردیا هم بود انها یه دفتر باز کرده بودندو چند جا برناه اجرا میکردند یه مانتو مشکی چسبو کوتاه پوشید با شلوار لی کفشای پاشنه بلند مشکی ..موهای مشکی شم کج ریخت تو صورتش ..رژ لب قرمزی زدو لنزای مشکی هم گذاشت حلقه شود دراورد که باوجود اون شناسایی نشه ریمل ابروشو روی ابروش کشید به مژه هاشم زد از پله ها پایین اومد اردوان سوتی زدو گفتک
- پناه توباید به من حق میدادی که نشناسمت...

romangram.com | @romangram_com